کمند جذبه اش نگذاشت مجنونی به صحرایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی
درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی
نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی
نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی
حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از جذابیت و زیبایی معشوق خود صحبت میکند و به وابستگی عاطفی و احساسی عمیق خود اشاره دارد. او در بستانی توصیف میکند که جز معشوقش، هیچ چیز دیگری را نمیبیند و زیبایی او در هر گوشهای از دنیا تجلی دارد. شاعر احساس میکند که نگاهش به زلفهای معشوقش اسیر شده و هیچ راه رهایی ندارد. در نهایت، او از دل افسرده و غمگینی که دارد صحبت میکند و عشق و شوق خود را به قربانکردن بر سر معشوق ابراز مینماید.
هوش مصنوعی: جذابیت او چنان است که حتی مجنون هم نتوانسته به بیابان برود و در بند زلف زیبایش مانده است.
هوش مصنوعی: در این باغ، جز تو کسی را نمی بینم که به راحتی خود را نشان دهد. به زیبایی و عطر گلها، در اینجا چیزی پنهان نیست و تو به وضوح خود را نمایان کردهای.
هوش مصنوعی: نمیدانم کجا باید عشق و ایمان خود را صرف کنم، زیرا زیبایی دلفریب در هر گوشه و هر ذرهای از جهان نمایان شده است.
هوش مصنوعی: من هرگز نمیتوانم از نگاه خود رها شوم، چرا که هر رشتهٔ موی تو برایم مانند دام زیبایی است که مرا اسیر کرده است.
هوش مصنوعی: من دلی افسرده از افرادی بیخیال دارم و به آنها میزنم که ای کاش به خاطر سری که دارای شور و شوق خاصی است، فدای آن شوم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی
به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی
قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی
چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
[...]
شبی تاری چو بیساحل دمان پر قیر دریائی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی
نشیب و توده و بالا همه خاموش و بیجنبش
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده
[...]
ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی
تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی
ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی
پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی
[...]
خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
[...]
زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.