گنجور

حاشیه‌ها

م.م.م در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:

زیباست

احمد مصدق در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۲۱:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱:

با سلام.من خیلی درمورد گنج خانه و خراب اباد فکر کردم.اخرش نتونستم ب این نتیجه برسم ک حافظ منظورش این بوده ک خود حافظ اول در گنج خانه بوده یعنی حافظ بوده و بعدا شده خراب ابادی.یا نه.اول در خراب اباد بوده بعد در گنج خانه رفته و دوباره ب خراب ابادی رو کرده.در ضمن نمیدونم ک منظور از گنح خانه معکوس ان یعنی سرای سلامت و دنیا داری است یا خدمت در کنار پیر مغان.بهر جهت کاش دوستان جایی رو در تلگرام یا جای دیگری مشخص میکردن جهت فیض بردن از محضر اساتید و فیض بردن

روفیا در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۲:

من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
اندیشه عیش بی حضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
آنچه که تکلیف کامجویی از دنیا را در نظر سالک روشن میکند مساله حضور یا عدم حضور اوست.
اگر او در کامجویی ما حاضر است این عیش راستین است.
اگر او نیست غیرتش مانع از یک پایان خوش برای عیش و عشرت ماست.
حضور او به معنای نگاهداری و پاس داشتن حرمت قوانینی است که او وضع کرده است.
هر گاه بساط عیش ما را به هم زدند بدانیم که او در عیش ما حاضر نبوده ، قواعد بازی را رعایت نکرده ایم، خبر بدو رسیده و قدرت خود را به روش قهری به ما نشان داده است.
ما میخواهیم با پر خوری، مال مردم خوردن، شهوترانی، بدمستی و...
خوش بگذرانیم نمیشود،
پرخوری زمینه ساز بیماریست،
مال مردم را خوردن زمینه ساز درد و رنج دیگران است،
شهوترانی زمینه ساز رنج های جسمی و روحی خودمان و دیگران است،
مستی زمینه ساز ابراز حرکات ناموزون و به زبان آوردن سخنان ناشایست است،
ما این قواعد را نادیده میگیریم، این عیش بی حضور اوست، و مولانا فرموده که ترسم که بدو رسد نخواهم و ترس بجایی است.
چون بی تردید بدو خواهد رسید.

مجتبی خراسانی در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۵۸ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲:

بسم الله الرحمن الرحیم
گر درست است قول معتزله / این فقیهان به جمله کفارند
معتزله: فرقۀ معتبری در اسلام که واصل بن عطا تاسیس کرد. اینان برای اثبات عقاید و افکار خود از قبیل توحید، نفی جسمیت خدا، عدم امکان رویت خدا (مشاهده)، عدل و اختیار و جز آن از فلسفه بهره می جستند. اصول عقاید معتزله عبارت است از: 1ـ قول به «المنزلة بین المنزلتین» 2ـ قول به توحید 3ـ قول به عدل 4ـ قول به وعد و وعید 5 ـ امر به معروف و نهی از منکر.
در اینجا توجه شاعر ظاهرا به نفی جسمیت و عدم رویت خداست. زیرا فقیهانی که وی از آنان انتقاد می کند کرّامی هستند، و فرقۀ کرامیه به جسمیت و مرئی بودن خدا اعتقاد دارند. می گوید: اگر سخن معتزله درست باشد (نفی جسمیت و عدم رویت خدا) این فقها که خدا را جسم و مرئی می دانند کافرند. و شاید مراد فقهای اشعری مذهب آن روزگار باشد، که بنا به آیۀ «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» به جبر مطلق معتقد بودند، چنان که در قصیده ای دیگر خطاب به همین فقها می گوید: اگر به جبر معتقد باشیم، باید خدا را ستمکار بدانیم. نتیجه آن که این فقها خدا را ستمکار می دانند و به همین جهت کافرند.

مجتبی خراسانی در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۳۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲:

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
این قصیده شامل دو موضوع است: نخست بررسی مردم زمان، خاصه مردم خراسان و یمگان، دوم بحث دینی و دفاع شاعر از مرام مذهبی خود و پاسخ خرده گیری های مخالفان، و ستایش مستنصر، که او را «حجت خراسان» کرده و سبب هدایتش شده است.
در موضوع نخست، از عامۀ نادان انتقاد می کند و به معرفی خردمندان می پردازد، و در ضمن آن پندهایی می دهد، می گوید: مردم زمانه دو گروه اند: هوشیار و مست یا خردمند و بی خرد. چنان که هوشیار از مست بیم دارد، خردمند نیز با آن که با فضل و هوش است، از ترس، یار نادان می شود. نادان مانند سپیدار ظاهری آراسته دارد، بی آن که نفعی برای مردم داشته باشد. سپس به عالم نمایان می تازد و می گوید: اینان که منبر عالمان را گرفته اند، شایستۀ دار هستند. کارگزاران روز بازار شیطان اند. این طبیبان مدعی هیچ دردمندی را نمی توانند بهبود بخشند.
موضوع دوم دربارۀ دین است، می گوید: دین مایۀ فخر داناست، اما این فرومایگان عیبِ دین و ننگ دانش اند. مرا نزد خود راه نمی دهند، زیرا سراسر عیب و نقص اند و می خواهند عیب هاشان پوشیده بماند. سپس نکته ای آرامش بخش را یادآوری می کند: در جهان آزادگانی هم هستند. جهان مرغزاری را می ماند که در آن هر گونه جاندار از درنده و اهلی {کنایه از نادان و دانا} دیده می شود. خردمند در این مرغزار همچون انسان در برابر حیوان {شخص نادان} است. مردم عامه مانند درندگان آزارنده اند، و چون ماهی یکدیگر را می خورند، اما «خاصه» کریم طبع اند و انسانیت را به جان خریدارند. آن گاه دوباره به بیان ارزش دین و مقام دین دار باز می گردد، و ویژگی مهم هوشمندان را دین داری می داند: اهل دین گنج فضل و دانش، و اهل اسرار خدای اند.
سرانجام زبان به شکایت باز می کند که او در یمگان بیمناک، خوار و گناه کار! مانده است، اما دزدان و می خواران ایمن اند. (در بلخ ایمن اند ز هر شری/می خوار و دزد و لوطی و زن باره) یمگانیان لشکر فرشته و مخالفان، سپاهِ دیوند، بی گمان دیو در برابر فرشته یارای مقاومت ندارد. سپس، شاعر، خود را امانتی از سوی مستنصر نزد مردم یمگان می داند و ادعا می کند که یمگان چون غار پیامبر، (ص) و یاران او (ناصرخسرو) اهل آن غارند.
بمنه و کرمه

Hamishe bidar در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۰۳ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۲:

با سلام دوباره،
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
بله معنی این ترک حب این دنیاست. معنی آن نیست که می خواهد تارک دنیا شود. که این کار اشکالات عقلی و دینی دارد.
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
خیام هم از زود گذری این دنیا دل پری دارد
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش
مولانا میفرماید: عشق هایی کز پی رنگی بود ، عشق نبود عاقبت ننگی بود
دلیل آن است که آن رنگ نابود میشود مثل این دنیا، و اگر کسی عاشق رنگی هست در واقع عاشق عدم هست، مگر آنکه آن عشق عاشق را به معشوق حقیقی که بی رنگ است برساند، که اگر عاشقی صادق باشد به آن عشق میرسد. و خداوند بهتر میداند. با احترام فراوان

مینا در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۲۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۲:

بیدار گرامی درود بر شما
گمان میکردم استین افشاندن از دنیا همانطور که نجمه عزیز نوشته :
این عبارت کنایه از ترک کردن دنیا و دست کشیدن از دنیاست.
اگر آستین افشانی در دنیا بود زیبا بود ولی از دنیاست
من هم به هیچ وجه تا زنده ام دامن این همه زیبایی دنیارا رها نمی کنم .
آستین افشانیم در صحنه ی دنیا خوش است
در صورتی که فکر خیامی بر خلاف ترک دنیاست
ضمناً ، آب دریای شیرین هم هست منتها کمی آنطرف تر
زیاد هم با مولانا موافق نیستم که بعد از همه تعاریف آنچنانی از عشق آن دخترک به زرگر که باعث بیماری او ست
میگوید :
عشق هایی کز پی رنگی بود ، عشق نبود عاقبت ننگی بود
ننگش را فهم نمی کنم
با احترام متقابل

... در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۲۳ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴:

...

بهروز قزلباش در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵:

در مصراع دوم بیت یکی مانده به آخر
«به هرجا طبع‌، روشن شدم نفس‌کاست» م در شدم اضافه بر وزن و حشو در معنی است.
اصباح شودبه«به هرجا طبع‌، روشن شد،نفس‌کاست»

نون. شین در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۸۸:

سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سرکشان را مهربان خویش کردن مشکل است

شایان در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴۶ - ختم کتاب به نام شروان‌شاه:

عرض ادب خدمت دو عزیز اگر اهل تامل هستید چندین بار این بخش را بخوانید و زیرکی نظامی را با تمام وجود دریابید ظاهر بخش پایانی مدح است و کاملا تشریفاتی است ولی عمق آن دارای طعنه ای است که اگر امروزه در برابر حاکمی کسی جرات اینگونه بیان را داشته باشد الحق شجاع و مبارز است.در کل بخوانید دقیق چندین بار متوجه حرفم خواهید شد.

DARIUSH در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۴:

به نظرم یکی از خوش اهنگ ترین غزلیات مولاناست.

Hamishe bidar در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۲:

با سلام و عرض ادب خدمت بانو مینا
مرحوم صائب تبریزی دقیقاّ حرف خیام را میزند
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است
و اگر توجه داشته باشیم که معنی دنیا چیست منظور شاعر هم روشن میشود:
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
مولانا میفرماید:
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جانهای شیران خداست
صائب تبریزی هم مانند خیام نیشابوری یک عاشق است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
با احترام فراوان!

Hamishe bidar در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۲:

با عرض سلام خدمت سروران گرامی
لطفاّ توجه داشته باشید که شاعر میفرماید: با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
شما میدانید که آب دریا شور است و قابل شرب نیست.
بنده حقیر بر این گمانم که دنیا این معنی را دارد:
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشی‌ست
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
با احترام فراوان

علی در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان:

آقای سید امیر
من که هرچه این شعر را می خوانم جایی نمی بینم که به تعبیر مولوی، خداوند ایراد وارد کردن موسی را تخطئه نکرده باشد. بلکه دقیقا به همین دلیل ایراد موسی وی را عتاب کرده است.
فکر می کنم در تعبیر مولوی خداوند کوچکترین خشمی از تعابیر شبان به خود نگرفته است مگر اینکه شما چنین خشمی را از سمت خدا احساس فرموده باشید!!

nikzad shamayel در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۳۶:

«م» در خودم نقش متممی دارد نه مضاف الیهی.

nikzad shamayel در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۳۵:

((قلعه گشا)) « صفت فاعلی مرکب مرخّم» است.

مجتبی خراسانی در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۲۳ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷:

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
شاعر از مردم خراسان سخت دل آزرده است. وقتی از «سیرتِ خلقِ جهان» گفتگو می کند، مقصودش مردم خراسان اند. وصفِ تیرگی زمان در این قصیده به اوج می رسد: انسانیت قامتش خمیده شده، فضل و ادب در خدمت نان پاره است. دانش با مکر آمیخته شده، زهد و عدل همچون سفال بی بها، و نادانی چون زر و مروارید پر بها گردیده است. گفتار و کردار مردم همه مکر، غدر و جفاست. بی خردی سر به فلک کشیده، بادِ فرومایگی می وزد، نیکی چهرۀ افسرده و غم آلود دارد. خراسان که جای ادب بود، مرکز اهریمنان شده. خراسان که مهد عدالت بود، زیر سلطۀ دیو ملعون (شاه سلجوقی) قرار گرفته. دین از این سرزمین رخت بربسته. زمانی ترکان بندۀ غزنویان بودند، اما اکنون غزنویان بندۀ ترکان (سلجوقی) اند.
سرانجام نتیجه می گیرد که دل به جهان نباید سپرد. گرگ را نباید امین شمرد. چرا اسیر هوا شده ای؟ راهِ دانش را بجوی و جان را به زیور خرد بیارای، که دانش و خرد، تو را از آتش جهل می رهانند.
بمنه و کرمه

ناشناس در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۹:۱۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۱۱ - حکایت:

عمر با واو اضافه در زبان عرب حتی هنگام تلفظ امر خوانده میشود.....در صورتی که عمر بدون واو omarخوانده میشود

مجتبی خراسانی در ‫۹ سال و ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۰۸:۵۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸:

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله و سلامه علی عباده الذین اصطفی.
سراسر قصیده نوید و سرور و شادمانی است. گیتی چون دلِ جاهل تیره بود، اما اکنون مانند خاطر دانا روشن شده است. شاعر امیدوار است. گویا اندیشۀ مذهبی او تحقق یافته است. شاید هنگامی این قصیدۀ بلیغ را سروده که اخبار «بساسیری» یکی از امرای عباسی، دایر بر این که در بغداد خطبه به نام خلیفۀ فاطمی خوانده شده، به خراسان رسیده است. به خلاف جاهای دیگر، از جمله قصیدۀ: چند گویی که ایام بهار آید...شاعر در اینجا صمیمانه از رسیدن بهار خوشحال است:
نوبت سرما رفت و نوبت بهار آمد. جهان جوان شد. صحرا جامۀ سبز پوشید. دشت تازه روی شد. زاغ برکنار گردید، زیرا دشمن نبیرۀ حضرت زهرا سلام الله علیها (خلیفۀ فاطمی) بود. خورشید فاطمی، و نورش جنجر حیدر شد. خورشید به منزل عدل (اعتدال) آمد. روز مانند دین رو به افزونی، و شب مانند کفر رو به نقصان گذاشت. سرورِ سیارگان (خورشید) به برج حمل درآمد و عدل (اعتدال) را برقرار کرد.
آنگاه شاعر، به مناسبت اعتدال بهار، از عدل و دانش و خرد گفتگو می کند و می گوید: ارزش واقعی انسان به این هاست، و سپس به سوی مقصد اصلی می رود: فریب مناصب دنیا را مخور، وقتی کار به دست عوام بیفتد، علم دین پنهان می شود. دربارۀ «دین» مباحثه کن و چون و چرا بجوی و از تقلید بپرهیز، تا عرصه بر جاهل تنگ شود:
چون و چرا عدوی توست {ای جاهل} ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا
قصیده با سفارش به دانش، شکیبایی، فروتنی و داشتن خوی کریمان پایان می یابد.
بمنه و کرمه

۱
۴۱۳۷
۴۱۳۸
۴۱۳۹
۴۱۴۰
۴۱۴۱
۵۵۴۶