گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برمک

برمک

تاریخ پیوستن: ۶م خرداد ۱۴۰۰

دوستدار پارسی دری و دگر هیچ

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۳۶۲

ویرایش‌های تأیید شده:

۳۷


برمک در ‫۹ روز قبل، دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۹:

 

deuk-تگ/تج/تاز/لک/لگ/لغ/لگام/لجام
--" German Zaum ","=زمام/لگام/

برمک در ‫۹ روز قبل، دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۵:

 

deuk-تگ/تج/تاز/لک/لگ/لغ/لگام/لجام
--" German Zaum ","=زمام/لگام/

برمک در ‫۹ روز قبل، دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » کیقباد » بخش ۳:

 

deuk-تگ/تج/تاز/لک/لگ/لغ/لگام/لجام
--" German Zaum ","=زمام/لگام/

برمک در ‫۱۰ روز قبل، یکشنبه ۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۲۶:

جهاندیده دهقان یزدان پرست چو بر باژ برسم بگیرد به دست نشاید چشیدنش یک چکه آب گر از تشنگی آب بیند به خواب واز/باژ =ورد/دعا

برمک در ‫۱۰ روز قبل، یکشنبه ۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۲۲:

ز بس اندوه دل اندوته دیرم
هزار اتش درون بوته دیرم
اگر گیتی به آه افروته دیرم
جهان از نیک و از بد روته دیرم

ز بس اندوه دل اندوته دیرم 
 به درد و داغ خود دل سوته دیرم
ز بس  اتش که مو در بوته دیرم
 جهان را سربسر افروته دیرم



-----
زعشقت آتشی در بوته دیرم
در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشمم ای دوست
به مژگان خاک پایش روته دیرم
----


هزاران غم به دل اندوته دیرم
هزار آتش به جان افروته دیرم
به یک آه سحر کز دل برآرم
هزاران مدعی را سوته دیرم

برمک در ‫۱۰ روز قبل، یکشنبه ۱ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۳۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان:

شوربختانه جوانان ایران شاهنامه نمیخوانند و انان هم که میخوانند به بخش ساسانیان که بسیار زیباست نمیپردازند گاهی بخشی از ان را باید نوشت که بالا بیاید تا یاران بخوانند همه روی کشور نگهبان نشاند چو آسود از دشت لشکر براند ز دریا به راه الانان کشید یکی مرز ویران و بیکار دید به آزادگان گفت ننگست این که ویران بود بوم ایران زمین نشاید که باشیم همداستان که دشمن زند زین نشان داستان ز لشکر فرستاده‌ای برگزید سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی شنیدم ز گفتار کارآگهان سخن هرچ رفت آشکار و نهان که گفتید ما را ز کسری چه باک چه ایران بر ما چه یک مشت خاک بیابان فراخست و کوهش بلند سپاه از در تیر و گرز و کمند همه جنگجویان بیگانه‌ایم سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم کنون ما به نزد شما آمدیم سراپرده و گاه و چادر زدیم در و دشت جای نشین شماست بر و بوم و کوه و زمین شماست فرستاده آمد بگفت این سخن که سالار ایران چه افگند بن سپاه الانی شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم‌اندیشه بود از ایشان بدی شهر ایران ببیم نماندی بکس جامه و زر و سیم زن و مرد با کودک و چارپای به هامون رسیدی نماندی بجای فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان رخ نامداران ازان تیره گشت دل از نام نوشین‌روان خیره گشت بزرگان آن مرز و کنداوران برفتند با باژ و ساو گران همه جامه و برده و سیم و زر گرانمایه اسبان بسیار مر از ایشان هر آنکس که پیران بدند سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند همه پیش نوشین‌روان آمدند ز کار گذشته نوان آمدند خروشان و غلتان به خاک اندرون همه دیده پر خاک و دل پر ز خون خرد چون بود با دلاور به راز به شرم و به پوزش نیاید نیاز بر ایشان ببخشود بیدار شاه ببخشید یک سر گذشته گناه بفرمود تا هرچ ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست یکی شارستانی برآرند زود بدو اندرون جای کشت و درود یکی باره‌ای گردش اندر بلند بدان تا ز دشمن نیابد گزند بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار برآریم ازین سان که فرمود شاه یکی باره و نامور جایگاه

برمک در ‫۱۰ روز قبل، شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۶ در پاسخ به فرهود دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۲۰:

بوته پارسی قالب هست در ریخته گری هم بوته را در اتش مینهند ان بوته هست اما بوته تنها ان نیست و هر قالبی بوته هست بوته با بادی انگلیسی هم ریشه هست بوته درخت و گیاه را هم. برای همین بوته میگویند

برمک در ‫۱۰ روز قبل، شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۶ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۰۶:

نذونی ای فلک که مستمندم وامو پر بد مکَر که دردمندم بیک گردش که میکردی ببینی چو رشته مو بسامانت ببندم

برمک در ‫۱۰ روز قبل، شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۴ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۰۳:

دلم دردین و نالینه چه واجم رخم گردین و خاکینه چه واجم بگردیدم به هفتاد و دو ملت بصد مذهب منا دینه چه واجم منا=مرا بصد مذهب مرا دینه چه واجم

برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۲ - ارمایل و گرمایل و رهانیدن قربانیان مارهای مغزخوار روییده بر دوش ضحاک:

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مر آن اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه  پارسا

یکی نام ارمایل پاک‌دین

دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه وز لشکرش

و زان رسم‌های بداندرخورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌گی ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورش‌ها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار فرخ نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن

به شیرین روان اندرآویختن

از آن روزبانان مردم‌کُشان

گرفته دو مرد جوان را کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جز این چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بداری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

تو را از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها

خورش ساختند از پی اژدها

از این گونه هر ماهیان سی جوان

از ایشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست

بر آن سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و هامون نهادیش پیش

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد

-
نام ارمایل و گرمایل را در شاهنامه ها و نبیگها  به چند گونه نوشته اند  ارمایل/ارمایگ/ارماید/ارمانگ/ارمایون/گرمایل/گرمایگ/گرمایج/گرمانگ/گرمایون

تاختن =فرستادن

در برخی نسخه های واپسین  پس اندر این دو رچ اینگونه امده که بی گمان از فردوسی نیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و هامون نهادیش پیش

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد
بود خانه هاشان سراسر پلاس
 ز یزدان ندارند بر دل هراس



برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۶ در پاسخ به الف رسته دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۰:

درست میگویید 

گر ایدونک پشت من آرد به خم

شما دیر مانید خوار و دژم



برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:

 

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور

به دو روزه راه اندر آید بتور

یکی دشت بینی همه سبز و زرد

کزو شاد گردد دل رادمرد

همه بیشه و باغ و آب روان

یکی جایگه از در پهلوان

زمین پرنیان و هوا مشکبوی

گلابست گویی مگر آب جوی

خرامان به گرد گل اندر تذرو

خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شود چون بهشت ان در و مرغزار
پریچهره بینی همه دشت و کوه
به شادی  نشسته به هر سو گروه

برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:

داستان دو نیم کردن گراز بدست بیژه  نزد ایرانیان بسیار پر اوازه بوده


همی بفخر بخوانند جنگ بیژن  گیو

که او میان گرازی بزد بیک خنجر
قطران تبریزی

گرازی بیامد چو آهرمنا

زره را بدرید بر بیژنا

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت

همی سود دندان خود بر درخت

برانگیخت تند اتش کارزار
برامد یکی دود از ان مرغزار

بزد خنجری بر میان بیژنش

بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش

برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:

 از شاهکارهای فردوسی این سرود است

گرازان گرازان نه اگه از این
که بیژن نهادست بر دیزه زین

برمک در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:

برخی این بیتها از فردوسی نیست  اباد انرا کم کم مینویسم

چو کیخسرو آمد به کین خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن

ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه

برآمد به خورشید بر تاج شاه

بپیوست با شاه ایران سپهر

بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد که بود از نخست

به آب وفا روی خسرو بشست

به جویی که یک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جای خواب

چو بهری ز گیتی برو گشت راست

که کین سیاوش همی باز خواست

به بگماز بنشست یک روز شاد

ز گردان لشکر همی کرد یاد

به دیبا بیاراسته گاه شاه

نهاده به سر بر کیانی کلاه

نشسته به گاه اندرون می به چنگ

دل و گوش داده به آوای چنگ

به رامش نشسته بزرگان به هم

فریبرز کاوس با گستهم

چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو

چو گرگین میلاد و شاپور نیو

شه نوذر آن طوس لشکرشکن

چو رهام و چون بیژن رزم‌زن

همه بادهٔ خسروانی به دست

همه پهلوانان خسروپرست

همه بزمگه بوی و رنگ و نگار

کمر بسته‌بر پیشْ سالاربار

به  پرداندر آمد یکی پرده دار

به نزدیک سالار شد هوشیار

که بر در بپایند ارمانیان

سر مرز توران و ایرانیان

همی راه جویند نزدیک شاه

ز راه دراز آمده دادخواه

چو سالار هشیار بشنید رفت

بر گاه  خسرو خرامید تفت

بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید

به پیش‌اندرآوردشان چون سزید

به کش کرده دست و زمی را به روی

ستردند زاری‌کنان پیش اوی

که ای شاه پیروز جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

ز شهری به داد آمدستیم دور

کش ایران ازین سوی و زان سوش تور

کجا خان ارمانش خوانند نام

وزارمانیان نزد خسرو پیام

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

به هر کشوری دسترس بر بدان

به هر هفت کشور تویی شهریار

ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار


برخی ورژنها جای ستردند سپردند و برفتند اورده 

برمک در ‫۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳:

 

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گر به چاه اندر با بند بود خونی

اندر این چاه تو با بند همیدونی

 

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

مست آن رهبر بدگوهر وارونی




برمک در ‫۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۵۳ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل:

پارسی سرود این سخنو. بزرگ را بنگرید 

که را مهربانی نماید نگاری

بخوشی گذارد همی روزگاری

که را یار بد مهر و ناساز باشد

نباشد بکام دلش هیچ کاری

من از مهربانان دل خویش دادم

بنامهربانی و ناسازگاری

تنم هر زمان بسته دارد ببندی

دلم هر زمان خسته دارد بخاری

ز درد و ز تیمار من شاد گشتم

ز پیوند او شاد ناگشته باری

چه دمساز یاری چه پاکیزه جانی

چه پیچان نگاری چه بد ساز یاری

بسختی نبردم دل از خویش کامی

دل خویش کامان چنین باشد آری

ایا ماهروئی که چون نقش رویت

نگاری نکرده است زیبا نگاری

بهشت و بهاری بداری سرایم

بیاراسته چون بهشت و بهاری

نتابد ز فرمانش جز تیره بختی

نیابد به پیمانش جز بختیاری

همی تا ببار آورد بار گیتی

نیاورد ازو نیکتر هیچ باری

جهان گر فرامش کند نام رادی

نیابد چو دست وی آموزگاری

بماناد جاوید جانش بتن در

که گر جانش خواهی نگوید جز آری

نه هر کارداری بود کار دانی

نه هر کاردانی بود کار داری

نشستنگهش بود چون هفتخوانی

دلیران او هر یک اسفندیاری

سرانشان چو شیران و پیلان گرفته

یکی نیستانی یکی مرغزاری

چو از شاه شیری بدیدند هر یک

چو رنگان دمیدند بر کوهساری

دژی چرخ بالا ببالا و پهنا

در او هر سرائی به از قندهاری

نه هست اندر او باد را هیچ راهی

نه هست اندر او دیو را هیچ غاری

چو کاهی نماید ببالاش کوهی

چو موری نماید به پستیش ماری

چو کیوان نماید بگردون هفتم

اگر بر سرش بر فروزند ناری

ازین دژ بخواری چنان گشت دشمن

کزو خوارتر در جهان نیست خواری

چراگاه دشمن به خشگی دی شد

بدی پیش از این هرگهی چون بهاری

چو از بزم شادی سوی رزم تازی

شهی را بتازی بهر کارزاری

خداوند شهر و سپاهش چو باران

همی خواست هر یک ز شه زینهاری

الا ایکه در روزگاران نباشد

چو تو تاجداری چو تو شهریاری

چو تو کامگاری نیاورد گردون

ندیده است گیتی چو تو بردباری

ور از کینه دل را بجوش اندر آرد

کجا بردباری کند کامگاری

الا تا بود شاد هر کامرانی

الا تا بود زار هر سوگواری

برمک در ‫۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷:

 دو گوشت  بهل بر ترنگ چغانه
بگیتی نماند کسی جاودانه
اگر می خوری برگزین بهترینش
مخور بی نوای سرود و چکامه
ز می ریزه ئی ریز برخاک وترکن
لبی تا بخوانی برایم ترانه
 توان  یک  چمانه  می پاک خوردن
 همینست و برتر نئی از چمانه
ندارم بهایی بپیش تو گویی
تو از بس که میگیری از من بهانه
من افتاده ام در بن ژرف دریا
شنا کی دهد سود در بیکرانه
گر این آسمانست و این چرخ دانم
میان من و تو نماند میانه
بدل اتشی دارم از مهر خوبان
کشد بر زبان اتش دل زبانه
اگر سنگ بارد رساند نخستین
زیانش به مرغ بلند آشیانه
ترا بیدلانست و شایسته باشد
ستانی اگر سرگزیت سرانه
میان من و تو دلست و نگاهت
میان من و تو نخواهد رسانه

برمک در ‫۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۱ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱:

 

 

ای بر ره بازی اوفتاده بس

یک ره برهی ازین ره بازی

بازی است زمانه بس رباینده

با باز زمانه چون کنی بازی

 

برمک در ‫۱۶ روز قبل، دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶:

استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عزّ در پشین شاری

در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری

مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری

خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری

وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری

 

 

 

۱
۲
۳
۴
۱۹