برمک
دوستدار پارسی دری و دگر هیچ
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۹:
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس گسی اسپ گرم
-
نکردند زان پس گسی
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۴۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱:
بدین سان که گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا پروزست
پروز یعنی محیط و حاشیه
مگر سخن گرسیوز خوب بوده که در مرکز جاش باشد ؟ مرکز نیست پروز درست است
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۲ دربارهٔ عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱ - آغاز:
کنارنگ و نه کنازنگ
برمک در ۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان:
میامیز با مردم گاژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۷ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن:
این سروده را بنگرید خدای را چه کرده سوزنی با این سرود
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
برمک در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۲۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم بکردار و هشیار پیر
برمک در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۳ دربارهٔ میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی:
عثمانی که همه چیز مارا به باد داده بود چگونه میهن پرستان ما بجای دشمنی و جنگ با ان و در کنار انگلیس بودن برای برگرداندن زمینهای ایران به مدح عثمانی میپرداختند
برمک در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۴ دربارهٔ عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین:
گر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند نوند خنگ زیور
برمک در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث:
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش از او کرد پوشش به رای
به گستردنی بد هم او رهنمای
ز پویندگان هر چه بد تیز رو
خورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آن که بد زان گروه
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز
چو باز و چو شاهین گردن فراز
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کشید
نهفته همه سودمندش گزید
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم
چنین گفت کاین را ستایش کنید
جهان آفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
ددان= افریدگان
دام نیز بچم افریدگان است
برمک در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۳:
بسازد که ایران و شهر یمن
سراسر بگیرد بران انجمن
میخواهد ایران و یمن را بگیرد
برمک در ۱ ماه قبل، یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۹ در پاسخ به مصطفی قباخلو دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۳:
هوش بچم مرگ است و این واژه در نوشته های پهلوی بسیار امده و همچنین اهوش نیز بچم نامیرا است
میگوید بنگر که مرگ تو به دست کیست ایا بدست مردمان است یا بدست پریان
برمک در ۱ ماه قبل، یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۳:
بشاید=شایسته است
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
-
برمک در ۱ ماه قبل، یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵:
دقیقی چار خصلت برگزیدهست
به گیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوترنگ و ناله چنگ
می چون زنگ و کیش زردهشتی
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۵ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۳:
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
دیریست همچو مژگان از درد ناتوانی
دامن فشاندن من دارد جگر فشانیاز وحشت نفسها دریاب حسرت دل
بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
بدار ای ساربان اشتر زمانی
که یار نازنین در کاروان است
برمک در ۱ ماه قبل، یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۰ دربارهٔ رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج » پاره ۲:
pad čahār tis mard burzišnīgtar bawēd, pad xrad ud xēm ud xōg [ud] wiyāxanīh.
مرد گرامی بچار چیز جهانست
با خرد و خیم و خوگ و گیاخنیهبه چهار چیز مرد برزشنیگتر بود، با خرد و خیم و خوی [و] ویاخنیه
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۵ در پاسخ به جواد دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
برهنه ندیده تنم آفتاب
و نه رخم
هیچ جا رخ را برهنه نمی گویند .
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱:
این سروده های ابوشکور بلخی است اینجا مینویسم تا اگر گنجور بخواهد انرا در بخشی جداگانه پخش کند
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.چو دشمن به گفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی.فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.نه بهرام گوهرت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
فروتر ز کیوان تو را اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
من بچه فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه فرفور.
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من ز آن زین آتشکده برزین شد.
بلند کیوان با اورمزد با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
سنکجیده همی داردم بدرد
ترنجیده همی داردم برنج.
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید
الاتا ماه نوخیده کمانست
سپر گردد مه داه و چها را.
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده خار خسک و خار خوانا.
یک فلاده همی نخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم.
روز اورمزد است شاها شاد زی
برکت شادی نشین و باده خور.
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گراز.
تا کجا گوهریست و بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم
گواژه که خندان مندت کند
سرانجام با دوست جنگ افکند.
کرانه نکردم ز یاران ببد
که بنیاد من استوار است خود
همی گفت کاین رست گهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
سبک پیرزن سوی چاکر دوید
برهنه باندام من درمخید.
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پایچوب است و بی دار و بند
فژاگن نیم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
من آنگاه سوگند انیسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
از آن پس که بد کرد بگذاشتم
بر او بر سپاهی بنگماشتم
چه باید کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم.
زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم.
چنان رفت دارای گنج از جهان
که درویش تر کس رود در نهان.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین.
ورایدون که پوزش پذیری ز من
و گر نیز رنج آید از خویشتن.
رسی بود گویند شاه رسان
همه ساله چشمش به چیز کسان
گمان برد کش گنج بر استران
بود به چو بر پشت کلته خران.
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُرده بینی بسان کیان.
پس ار ژاژ وخوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گوئی تو ای فیلسوف اندر این.
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است آسان فکن.
نگون بخت شد همچو تختش نگون
ابا سیب رنگین بآب اندرون.
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش باز آمدن.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
بر او تازه شد کینه سالیان
بکردندش از هرچه کرد او شیان.
تکاپوی مردم بسود و زیان
بتاو و مدو هرسوئی تازیان.
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان.
بدانش شود مرد پرهیزکار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد
به دشمن برت استواری مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
خردمند داند که پاکی و شرم
درستی و رادّی و گفتار نرم.
خرد چون ندانی بیاموزدت
چو پژمرده گردی برافروزدت.
خرد بی میانجی و بی رهنمای
بداند که هست این جهان را خدای.
خردمند گوید من از هر گروه
خردمند را بیش دیدم شکوه
خرد پادشاهی بود مهربان
بود آرزو گرگ و او چون شبان.
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
کند تکیه افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
خرد بهتر از چشم و بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو
گهر گرچه بالا نه بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او یافه ماند نه آموزگار.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و تافتن.
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.
نه داناتر آنکس که والاتر است
که والاتر آنکس که داناتر است.
نبینی زشاهان که بر تخت و گاه
ز دانندگان باز جویند راه
اگر چه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز
چو پخته شود تلخ شیرین شود
بدانش سخن گوهرآگین شود
ابی دانشان بارتو کی کشند
ابی دانشان دشمن دانشند
سخن گوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت
سخن تا نگوئی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو جست.
کسی کو بنیکو سخن شاد نیست
بر او نیک و بد هرچه باشد یکیست.
سخن کاندر او سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان.
سخن گرچه باشدگرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر
سخن کز دهان بزرگان رود
چو نیکو بود داستانی شود.
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کهتر بکمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید بچشم کهین
شنیدم که باشد زبان و سخن
چو الماس برّان و تیغ کهن
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ وشیرین و درمان و درد
بر هر سخن بازگویا رسد
چنان کاب دریا بدریا رسد.
سخن کز دهان ناهمایون جهد
چو ماری است کز خانه بیرون جهد
نگهدار ازو خویشتن چون سزد
که نزدیکتر را سبکترگزد.
چو بر کار نابوده انده بری
بود تلخ تر هرچه خوشتر خوری.
شکیبائی و تنگ مانده بدام
به از ناشکیبی رسیدن بکام.
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست
از اندوه شادی دهد آسمان
فراخی ز تنگی بود بیگمان.
ترا اگر چه دانش بگردون رسد
ز دانای دیگر شنودن سزد
چه گفتنددر داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
کرا روز نیک آید و بخت نیک
اگر بد کند آیدش سخت نیک.
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کارست کمتر گرای.
بد اندر دل ار چند پنهان بود
ز پیشانی آن بد نمایان بود.
شگفتی نباشد که گردد ز درد
سر سرو کوژ و گل سرخ زرد
همه چیز پیری پذیرد بدان
مگر دوستی کآن بماند جوان
دو چیز انده از دل به بیرون برد
رخ دوست ، آواز مرد خرد
بود دوست مر دوست را چون سپر
به از دوست مردم که باشد دگر
که مر دوست را جاودان پند دوست
به از گوهر ار چند گوهر نکوست.
هر آن دوست کز بهر سود و زیان
بود دوست دشمن شود بیگمان.
که را آزمودیش و یار تو گشت
منال از گناهی که بر وی گذشت
بران کت گزین بود مگزین دگر
وگرنه بمانی پیاد از دوخر.
هر آن کینه کز دل بود خاسته
نبیندش هرگز کسی کاسته.
کسی را که دارد نگه کار خویش
بگو کار دشمن نگهدار بیش.
سخن دان نگفت این سخن برفسوس
که دستی که نتوان بریدن ببوس.
بنرمی بسی چیز کردن توان
که بستم ندانی بکردن تو آن
بنرمی برآرد بسی چیز مرد
که آن برنیاید بجنگ و نبرد.
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور
پس آنگه چو خواهی که تا بشکنی
چنان کن که برسنگ خارا زنی.
نه دانش بود آهن آبدار
گه خشم دادن به ناهوشیار.
کند دشمن آهوی کوچک بزرگ
بخرگوش تو بر نهد نام گرگ
چو دشمن بگفتن تواند همی
دروغی که با راست ماند همی
چه چاره است با او بجز خامشی
ستیهندگی باشد از بیهشی.
بترروزگار آن شمارم همه
که برکام دشمن گذارم همه.
یلان زخم پولاد و دست دراز
ز سرهم به پولاد دارند باز.
چو دشمن ببند اوفتد کن تو زور
که هرگز نگردد رها تابگور
چو روباه را کشت خواهی نگر
نخوانی بنامش مگر شیر نر.
دو چشمت بفرزند روشن بود
اگر چند فرزندت دشمن بود
ز پیش پدر مرگ خواهد پسر
تودشمن شنیدی زجان دوست تر.
بکاهد ز رنج تو هم رنج تو
و ز آسانی آسانی و گنج تو.
بهنگام برنائی و کودکی
بدانش توان یافتن زیرکی
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی و خم بگرداندش.
درم سایه و پشت دانائی است.
درم گرد کن تا توانائی است
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کارش آراسته
بیفزاید از خواسته هوش و رای
تهی دست را دل نباشد بجای
توانگر برد آفرین سال وماه
و درویش نفرین برد بیگناه.
چنان کرد یزدان تن مردمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
بیاموز تا زنده ای روز و شب.
چنین گفت دانا که بگشاد لب
نهاده زبن خودچنین آمدست
که هر مه به دانش گزین آمدست.
شنیدم که بر شاه فرّخ بود
که دستور پاکیزه پاسخ بود
نبایدش دستور نادان بکار
دبیران نادان نا استوار.
بهین کاری اندر جهان آن بود
که ماننده کار یزدان بود.
شنیدم که آتش بود پادشاه
بنزدیک آتش که جوید پناه
تو دانی که بر درگه شهریار
بود خویشتن داشتن سخت کار
اگر پادشا را تو باشی پسر
همی ترس ازو گر ببایدت سر.
براهی که مرد اندر آید به سر
بر آن راه نیزش نباید گذر.
گناهی که کردی و بر تو گذشت.
نبایدت هرگز بدو بازگشت
نه هربار بر تو گنه بگذرد
نه آهو همه ساله سبزی چرد
پشیمانی از کرده یکبار بس
هلاهل دوباره نخورده است کس
بکژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.
هرآنگه که شد راستیت آشکار
فراوان بود مر ترا خواستار.
رهی کز خداوند شد بختیار
برآیدش بی رنج بسیار کار.
نکوهیده باشد دروغ آزمای
سوی بندگان و بسوی خدای
یک آهو که از یک دروغ آیدا
به صد راست گفتن نپیرایدا
دروغ آب و آزرم کمتر کند
و گر راست گوئی که باور کند.
ز دریا همیشه گهر ناورند
یکی روز باشد که سر ناورند.
شتاب آورد زشت نیکو بچشم
نه نیکو بود پادشا زود خشم.
کرا کار با شاه بدخو بود
نه آزرم و نه بخت نیکو بود.
از اندازه برتر مبر دست خویش
فزون از گلیمت مکن پای پیش .
شکیبائی اندر همه کارها
به از شوشه زر به خروارها
شکیبائی اندر دل تنگ نه
شکیبائی از گنج بسیار به
سگالش بیاید بهر کار جست
سخن بی سگالش نیاید درست.
چنان کن که چون یافتی دستگاه
بآمرزش اندر بپوشی گناه.
ز نیکی همه نیک آید بجای
بنیکی دهد نیز نیکی خدای
بدی همچو آتش بود در نهان
که پیدا کند خویشتن ناگهان
یکی پند خوب آمد ازهندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیکی آنکه بیفکن براه
نماینده راه ازین به مخواه.
بارزانیان و نه ارزانیان
درم چون ببخشی ندارد زیان
خردمند گوید که بنیاد خوی
ز شرمست و دانش نگهبان اوی.
نکو داستان آنکه خسرو بزد
گران باد بر جانور خوی بد.
بهشت آنکسی را که او نیکخوست
که دانستن خیرمردم بدوست
همه چیزها را پسندد خرد
مگر ناخردمندی و خوی بد
ز گفتار و کردار وز خوی زشت
کسی ندرود خوب چون زشت کشت.
چو از آشتی شادی آید به چنگ
خردمند هرگز نکوشد به جنگ
بتر دشمنی مرد را خوی بد
کزو جان به رنج آید و کالبد
بترمرد آنکو به خوی زنان
برآید، پس آنگه بماند چنان.
خردمند گوید که زن آن بتر
که او مردخو باشد و مردفر.
کسی کو برهنه کند راز دوست
روا باشد ار بردرانیش پوست
گشاینده رازهای نهان
سرانجام رسوا شود در جهان
ز من راز خویش ار نداری نگاه
نگه داشتن رازت از من مخواه
چو در دل نگنجدت راز نهان
کجا گنجد اندر دل دیگران
سخن کو ز سی ودو دندان بجست
به سی ودو گوش و دل اندر نشست
نیاید دگرباره زی مرد آن
سخن کز دهن جست و تیر از کمان
مباد ایچ کس کو بگوید نهان
ابا زن ، که رسوا شود در جهان.
شنیدم که چیزی بود استوار
که او را نگهبان بود بیشمار
مگر راز، کانگاه پنهان بود
که او را یکی تن نگهبان بود.
اگر راز خواهی که پنهان بود
چنان کن که پیوند با جان بود
چو الماس کاهن ببرد همی
سخن نیز دل را بدرد همی
زبان را مدارید هرجای سست
که تا رازتان کس نداند نخست
کسی کآورد راز خود را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید
نهفتن سزد راز را جاودان
به جان باز بایدش بستن ، بجان
ابا دوست و دشمن نباید گشاد
به فرزند موبد چنین کرد یاد
شمن را نبینی چه گوید شمن
مگو راز با یک تن از انجمن.
چنان کامدی آنچنان بگذری
خوروپوش افزون ترا، بر سری
کسی کاندر اندوه گیتی فتاد
مپندار گر شاه بینیش شاد.
جهان آب شورست چون بنگری
فزون تشنه ای گرچه بیشش خوری.
ز دشمن به دینار و با زینهار
برستن توان ، و آز را نیست چار.
نپاید جهان بر تو ور پایدی
ازو هربدی کایدی شایدی.
چنین آمد و تو نخواهی چنین
بسنده نه ای با جهان آفرین
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و تو بدیگرمنش.
به دشت اندرون تشنه را خاک شور
نماید چو آب این درفشنده هور
اگر برشتابد بدو آب جوی
نیابد دروآب جوی آب جوی.
نه مشکست هرچ او سیاهی نمود
سیاهی نماید همان نیز دود.
نه هر چه آید اندر دل ما گمان
بر آن گونه گردش کند آسمان.
هر آن چیز کاندر جهان ناوری
چرا گوش داری که بیرون بری.
همه چیز هستت ز چیز کسان
چو بیرون روی باز ایشان رسان.
رهی کز خداوند شد بی نیاز
خداوندی وی نداری تو باز.
بجای مه است از میان مهان
کسی کو بپوشد نیاز از جهان.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی.
چو زهری که آرد به تن در گداز
خرد را بدان گونه بگدازد آز.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
تو از من کنون داستانی شنو
بدین داستان بیشتر زین منو.
بنشکرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
کسی کز ره دوست رو تافته
ز پیکار دشمن دلش تافته.
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
جوان تاش پیری نیاید بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
به ناپارسائی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی.
نباید که خسرو بود یاوه گوی
به دشمن دهد یاوه گوی آبروی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فزونست و دوست ار هزار اندکی.
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژ آگاه را بر، خوش آگه کنی.
نکوهش رسیدی به هر آهوئی
ستایش بدی برهنر هرسوئی.
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی
مراو را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.
شد آمدش بینم سوی زرگران
هماره ستوهند از او دیگران
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگان مرتنی چند را.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدای این تن من بشوی
از این ازغها پاک کن مرمرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت ا ست زو دار ننگ.
بر این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصدوسی سه بود سال.
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال
مگر مردمی کش بود گرم فام
بدادنش بستانداز او ستام
به افزای خوانند او را بنام
هم از نام و کردار و هم او ستام.
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کوببخشایش اندر بمرد.
شنیدم که خسرو به گوشاسب دید
چنان کاتشی شد ز دورش پدید.
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گنه هیچ بد نبشلد.
سخن کان نه بر جای گویا شود
مرآن پایگه را که جویاشود.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
بنرمی چو گردن نهد روزگار
درشتی و گرمی نیاید بکار.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او بر گمار.
مر او را بدی برمخیده پسر
ز مهر جهان بر پدر کینه ور.
ستایش خوش آمدش بر یک هنر
نکوهش نیامدش خود ز ایج در.
بکنغالگی رفته از پنجهیر
رمیده از او مرغک گرمسیر.
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
بیلفنج ز الفغده خویش خور
گلو را ز رسی بسر بر مبر.
کرا سوخت خرمن چه خواهد دگر
جهان را همه سوخته سربسر.
اگر بازی اندر جغو کم نگر
و گر باشه ای سوی بطان مپر.
بهر دشت و رزه بجستی ز کار
نبودی بکشت و درودش بکار
.
بیاموزتا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.
نه آن ز این بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس
که بسته بود چاپلوس از فسوس.
جز از خاک چیزی ندید از خورش
یکی جامه ای دید او از برش.
یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از باز گشتن ز گفتار خویش.
یکی بهره را بر سه بهره است بخش
تو هم بر سه بخش ایچ برتر مشخش.
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درویش را ایچ بد سرزنش.
بهر نیک و بدهر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان بدکنش.
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوکانت گردد ستیغ.
تو سمین بری من چو زرین ایاغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و بیاران اوشد نفاغ.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندر آرد سر من بیوغ.
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را بیوغ.
چو بر رویت از پیری افتد نجوغ
نبینی دگر در دل خود فروغ.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
بگویش که من نامه نغز پاک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بآهن نگه کن که ببرید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
یکی زشت روی بدآغار بود
تو گوئی به مردم گزی مار بود.
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.
خورای تو نبود چنین کار بد
بود کار بد از در هیربد.
ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیازد فرود.
تن و جان چو هردو فرود آمدند
بیکجای هر دو بسغده شدند.
سرانجام کاغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی وسه ساله مرد.
پدر گفت نیکی روانخواه بود
بکوئی فروشد چنان کم شنود.
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او راهمان پیشه بود از نخست.
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برزبالا ندارد رواست.
بدان کی کینت گردد درست
بدیدار زشت و بکردار زست.
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره من یکیست.
بهین مردمان مردم نیک خوست
بتر آنکه خوی بد انباز اوست.
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از او یک بدست.
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد رواست.
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان بدوست.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گوئی ز دیبا فکنده است نخ.
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
جهاندیده مردم از شهر بلخ
ز هرگونه گشته بسر برش چرخ.
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
فروتر ز کیوان ترا اورمزد
برخشانی لاله اندر فرزد.
بسا خان و کاشانه و باغرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
بفرمود داور که می خواره را
بخفچه بکوبندبیچاره را.
توانی بر او کاربستن فریب
که نادان همه راست بیند و ریب.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت
جانراسه گفت هرکس و زی من یکیست جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
تذرو تا همی ا ندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پرکند پستان
می ستان اکنون بدانگه کاین زمین همچون ستی
آب چو مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی
گشت پر منگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت.
سروبن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان.
هرکجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم.
بر آغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند
بخوشاندت گر خشکی فزاید
وگر سردی ، خود آن بیشت گزاید
پلنگ دژبرازی دید بر کوه
که شیرچرخ گشت از کینش استوه
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد در دلش از بار باری.
چو نیاز آید سزاوار است داد
جان من گریان این سالار باد
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
من بچه فرفورم و او باز سپید است
با بازکجا تاب برده بچه تیهو.
دانش به خانه اندر دربسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم
جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام و داهل جستستم.
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن.بوشکور.
برمک در ۱ ماه قبل، جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شب تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
«شب تیره اندر سرای درنگ» را ، شده تیره کرده اند -اینچنین است شب تیره اندر سرای درنگ ، (بود که) ماه دگر آراسته و میان باریک کرده و بسیج گذر کرده بر پیشگاه
--
ماه تیره نشود و در سرای درنگ هم نمیماند - شب است که در سرای درنگ است و نه ماه
چنان تیره انشب که از لب، خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوشهرآنگه که برزد یکی باد سرد
سیاهی برانگیخت ز انگشت گرد
برمک در ۱ ماه قبل، جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱:
در این داستان دستیازی فراوان شده بگمانم چنین است
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شب تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
نموده ز هر سو به چهر اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فرو مانده گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرّای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
بیاورد شمع و بیامد به باغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
که این داستان امشبم بازگوی
منیژه کجا بود و بیژن چه کرد
چه امد برویش ز تیمار و گردکه دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهرمرا مهربان یار بشنو چه گفت
ازان پس که با کام گشتیم جفتبپیمای می تا یکی داستان
بگویَمْت از گفتهٔ باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان ازدر مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد به مردم ز هرگونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
-
شبه = گونه ای سنگ که چون شب تیره است و در پهلوی شبد یعنی تیره شود و شبیند یعنی تیره کند