گنجور

 
سید حسن غزنوی

یارب در آن کلاله چرا عقل گمره است

کان صد هزار حلقه شب رنگ بر مه است

هم در کنار سایه شمشاد اوست باغ

هم بر کران چشمه خورشید او چه است

نقش بهشت چیست از آن باغ یک گل است

آب حیات چیست از آن چاه یک زه است

امید را ز دامن آن سرو جویبار

گر صد هزار دست بود جمله کوته است

هست آن چنان کشیده سرزلف او که صبح

هرگه که دم زند خجلی گویدش که است

دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن

چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است

چشم حسن چه داند قدر خیال او

آیینه خود ز صورت خوبان چه آگه است

او گر ز کرده باز نگردد مگر دکو

اندیک باز گردد به عدل شهنشه است

بهرامشه که یک نظر از شمع رای او

چون تیغ آفتاب به صد سو موجه است

شاهی خجسته صورت و فرخنده مرتبت

کز خاک بارگاهش برآسمان ره است

 
 
 
جامی

عفو گناه فضل بود انتقام عدل

زان تا به این ز چرخ برین تا زمین ره است

کی فضل را گذارد و آرد به عدل روی

دانا که از تفاوت این هر دو آگه است

صائب تبریزی

شیرینی نشاط، جهان را گرفته است

صبح از هوای تر شکر آب دیده است

بیدل دهلوی

زین سال و ماه فرصت کارت منزه است

مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است

تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس

در خانه این بساط ‌که افکنده‌ای ته است

سعی نفس چو شمع به پستی‌ست رهبرت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه