گنجور

 
سید حسن غزنوی

روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد

آن روز همه کار دلم زیر سر افتد

عقلم سر خود گیرد و از پای در آید

صبرم بسر کوی تو از دست برافتد

بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد

در شهر چو دیوانه تو بی خبر افتد

دیوانه آن ماه توان بود که روز

خورشید فلک را ز رخش سایه در افتد

از گریه کنارم شمری باشد پیوست

ز انسان که چو بر آینه عکس برافتد

گر روی نهد بر من از این روی عجب نیست

خود عکس چنین باشد چون بر شمر افتد

شادم من از این گریه که بر خشک نیفتد

گر چشم خداوند بر این چشم تر افتد

 
 
 
عطار

گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است

[...]

ناصر بخارایی

گر پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

مه ز بر قدمهای تو چون خاک در افتد

من ذرهٔ تاریکم و تو مهر منور

روشن شوم ار سوی من‌ات یک نظر افتد

چون لاله به خون غرق سر از خاک بر آرم

[...]

خیالی بخارایی

باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد

تا بیخبران را سخن عشق در افتد

افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری

این است سرانجام کسی کز نظر افتد

برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه