گنجور

 
عطار

گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است

یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد

گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست

کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد

گرچه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ

لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد

گر گلشکری این دل بیمار کند راست

آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد

بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم

کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد

من خاک توام پا نهم بر سر افلاک

چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد

بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد

جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۶۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سید حسن غزنوی

روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد

آن روز همه کار دلم زیر سر افتد

عقلم سر خود گیرد و از پای در آید

صبرم بسر کوی تو از دست برافتد

بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد

[...]

ناصر بخارایی

گر پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

مه ز بر قدمهای تو چون خاک در افتد

من ذرهٔ تاریکم و تو مهر منور

روشن شوم ار سوی من‌ات یک نظر افتد

چون لاله به خون غرق سر از خاک بر آرم

[...]

خیالی بخارایی

باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد

تا بیخبران را سخن عشق در افتد

افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری

این است سرانجام کسی کز نظر افتد

برپای تو سر می نهم و اشک بر آن است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه