گنجور

 
مجد همگر

چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان

صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان

همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر

کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان

آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام

و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان

همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی

گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان

باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن

باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان

ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب

ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان

گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش

گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان

گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک

ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان

اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش

گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان

گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج

ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان

خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل

ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان

هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ

گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان

طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو

وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان

در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی

همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان

لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای

از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان

او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم

گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان

گر به خانه در بماند خانه را ویران کند

ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان

گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در

آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان

داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر

آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان

آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش

چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن

قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش

بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان

این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین

هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان

من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر

ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان

من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا

بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان

سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک

آفتابی کامکار است و سپهری کامران

آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین

وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان

آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش

بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان

گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه

ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان

با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند

با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان

خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار

در فشان دست رادش طیره باد خزان

در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار

در هوای درگهش دینار چون برگ رزان

ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو

وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان

هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو

هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان

روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت

دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان

هر که را باشد نهاده دست در دست یقین

زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان

اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام

مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان

مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب

از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان

جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل

مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان

می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ

زانکه برماهی‌ست جوشن بر کَشَف برگستوان

روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز

نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان

پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر

سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان

دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار

وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان

باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد

آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان

از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم

پرده گل را رفو گر می شود باد وزان

صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار

می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان

خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه

زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان

مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک

هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان

روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود

گو برو بالای دکان الهی نه دکان

دولت تست آسمانی گرگران آید بر او

گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان

خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است

خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان

زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری

گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان

لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور

نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان

گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین

کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان

می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار

می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان

از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو

هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان

دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه

نا امیدان را امیدی زیردستان را امان

نیستم حق عالم است اندر پی جاه و قبول

گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان

بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام

بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان

گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک

جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان

گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین

ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان

چون مرا شد عقل خیره گو تبه شو اصل ونسل

چون مرا شد چشم تیره گو سیه شو خان و مان

چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار

چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان

چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب

چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان

این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا

چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان

جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست

قطره باران فسرده بر درخت ارغوان

آب را آتش بباید تا خورد هر جانور

کز دم باد خزانی پر بلور است آبدان

مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون

وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان

تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر

از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن

این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری

گفت تا روید گیاهی کش تو این بار گران

یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر

چون منی را ناورد گردون به صد دور و قران

یا برای آنکه رفتم بارها از بهر شاه

دردهان اژدها و دیده شیرژیان

یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح

بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان

یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت

پای گردونسای من شد بسته بند گران

یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز

کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان

یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر

یا برای آنکه داری بنده آصف توان

باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه

باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان

سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب

صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان

گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد

هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان

زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه

هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان

ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید

هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان

در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی

من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان

چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین

خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان

تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب

تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران

در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت

گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان

چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر

چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران

کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت

کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان

بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت

گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان

زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار

هر چهار از استواری پایه تخت کیان

این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه

تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان

این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست

کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان

این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن

سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان

جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید

عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان

گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را

خان های خسروانی پر ز گنج شایگان

ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین

این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان

دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه

وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان

یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو

یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان

یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل

یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان

اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری

از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان

ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم

تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان

قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم

مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان

جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز

بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان

من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این

من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن

مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی

گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان

ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت

از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان

خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام

سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان

من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ

زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران

تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین

تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان

ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده

گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران

تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش

تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان