گنجور

 
حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغِ دیدهٔ شبِ زنده‌دار من گردی

انیسِ خاطر امّیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه، خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین‌دلم ز عشوهٔ او

اگر کنم گله‌ای غم‌گسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبهٔ احزان عاشقان آیی

دمی انیس دل سوگوار من باشی

شود غزالهٔ خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفهٔ من

اگر ادا نکنی قرض‌دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم‌شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جویی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی