گنجور

 
حافظ

ای که با سلسلهٔ زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که دیوانه‌نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازندهٔ ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شَعبده‌باز آمده‌ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشتهٔ غمزهٔ خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب این طایفه باز آمده‌ای