غزل شمارهٔ ۳۷۳
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال ۱۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
حمیدرضا نوشته:
مصرع دوم بیت چهارم با تفاوت در فعل جمله از آن خواجوی کرمانی است:
«تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند»
غزل شمارهی ۴۰۴
—-
اَر ِ نی: اشاره است به آیهی ۱۴۳ سورهی اعراف:
ولمّا جاء موسی لمیقاتنا و کلّمه ربّه قال: «ربِّ! أرنی، أنظر إلیک» قال: «لن ترانی …»
👆☹
مهدی پورابراهیم نوشته:
چند سالی میشه که این جمله(( مشکی رنگ عشقه )) بگوشم آشنا شده اما زیاد روی اون فکر نمی کردم
تا اینکه دیروز خبری را مطالعه کردم که تا دقایقی از خودم و این زندگی بیزار شدم و ناخود آگاه
جمله ی (( مشکی رنگ عشقه )) در ذهنم تداعی شد و با خودم گفتم وقتی آخر و عاقبت عشق های این دوره زمانه این چنین سیاه باشه واقعا مشکی رنگ عشقه
این هم قسمتی از اون خبر تاسف آور که از http://tabnak.ir/pages/?cid=35121 گرفتم
(( با بهروز در خیابان آشنا شدم و او با حرف های عاشقانه و احساسی مرا شیفته خودش کرد و در این پنج سال رابطه صمیمانه یی با هم داشتیم و قرار ازدواج گذاشته بودیم تا اینکه دو هفته قبل او به من تلفن زد و با جملات عاشقانه مرا اغفال کرد. بهروز به من گفت تا چه زمانی باید دوستی ما شکل بچگانه داشته باشد. بهتر است من به خانه او بروم تا با هم درباره مسائل مهم زندگی بیشتر صحبت کنیم.
دختر جوان افزود؛ من که به بهروز علاقه مند بودم و به وی اعتماد داشتم نیم ساعت بعد از این مکالمه، خودم را به خانه بهروز رساندم. در آنجا بود که وی به زور مرا مورد آزار قرار داد و یکی از دوستانش نیز که در خانه پنهان شده بود به من تعرض کرد. آن دو به خواهش های من هیچ اعتنایی نکردند. من از نظر روحی به شدت آشفته بودم و بعد از آن روز یک لحظه هم آرامش نداشتم و موضوعی که خشم مرا بیشتر می کرد این بود که بهروز دیگر به تلفن هایم جواب نمی داد.
فرحناز در ادامه حرف هایش گفت؛ به شدت افسرده شده بودم. اول به فکر خودکشی افتادم اما بعد پشیمان شدم. حدود ساعت ۲۰ امروز- روز حادثه- یک شیشه اسید تهیه کردم و به کوچه محل زندگی بهروز رفتم. چند دقیقه یی کشیک کشیدم تا او از خانه بیرون آمد. صدایش کردم، به طرفش رفتم و اسید را روی سر و صورتش ریختم ))
وقتی یک جوان چنین ناجوانمردانه به عشق خود خیانت می کند و در نهایت بی غیرتی عشق خود را با دست خود در آغوش بیگانه قرار میدهد از خودم بیزارمیشوم از اینکه اسم مرد را با خودم یدک بکشم و این همه نامردی و بیرحمی از افراد همجنس خودم برعلیه زنان را نظاره گر باشم
آنگاه که به فرهنگ خیانت ناجونمردانه ای که به دست این به ظاهر مردان نامرد بر روح و پیکر جنس زن وارد میشود عمیق بیندیشیم خیلی راحت در مقابل این رذالت ها دچار کمبود واژه میشویم
به اشعار خواجه اهل راز حافظ خوش سخن شیراز دست متوسل و متوصل می شوم
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بردرهرسفله مریز حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
http://rooznegari.blogfa.com/post-16.aspx
👆☹
ناشناس نوشته:
من که کلا عاشق اشعار حافظ ام.ام این بیت آخر روجور دیگه ای دوست دارم . بنظرم محشر.اینجا که میگه
“حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم”
واقعا راست میگه : بنظرم حرف دلتون ، حاجتتون ، نیازتون وهرچه هست رو فقط پیش قاضی حاجات ببرید وبس!
من که توزندگیم بارها این شعر دیدم وتجربه کردم.
بله.
حالا اگه حرف من قبول ندارید حداقل به خود حافظ رجوع کنید که میگه:
حافظ از معتقدانست گرامی دارش.”
بدرود…
👆☹
دعا نوشته:
در ماه رجب-بیشتر از ماه های قبل- حاجت به در قاضی حاجات بریم.
👆☹
فاطمه سادات خواجه الدین نوشته:
برای درک معنی این غزل ضروری است که مخاطب حافظ را بدرستی بشناسیم. حافظ در این ابیات با دل خود سخن میگوید . دل در مکتب عرفان دریچه شناخت نفس برای شناخت باریتعالی است . به فرمایش امیر مؤمنان : من عرف نفسه فقد عرف ربه . لذا حافظ بجای پیروی کورکورانه از عارف نمایان دروغین فطرت حق طلب خود را ندا در می دهد .در ضمن در نسخه محمد بهشتی یک بیت دیگر هم داریم ( البته دو بیت را هم نسبت به این نسخه کمتر دارد )که بنظر این حقیر جای صحیح آن بیت چهارم این غزل است :
باده نوشیدن پنهان نه نشا است
این میانجی بر ارباب کرامات برسم
👆☹
فاطمه سادات خواجه الدین نوشته:
باده نوشیدن پنهان نه نشان کرم است
این میانجی بر ارباب کرامات بریم
👆☹
مجید همراه نوشته:
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
دفتر وعظ به بازار خرافات بریم
👆☹
پندار نوشته:
فتنه میبارد از این “سقف مقرنس” برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
چه رندانه در این بیت جناب رند بزرگ کنایه وار اهل مسجد را به فتنه انگیزی تشبیه می کند!
سقف مقرنس را متشرعین عزیز به آسمان تشبیه کردند، در حالی که صراحتا جناب حافظ منظورشان “مسجد” است …
👆☹
سیدعلی ساقی نوشته:
خیزتـا خـرقـهی صـوفی به خـرابـات بـریـم
شـطـح و طــامـات به بـازار خـرافـات بـریـم
“خـرقــه” = دلق ، لباسی پشمین که صوفیان میپـوشیدند ، خـرقـه پـوشیدن نشانهی قبول آیین تصوف (طریقت) بوده ، “حـافــظ” دلق صوفی را آلـوده بـه زرق و ریـا میداند.
“خـرابـات” در ادبیات فارسی تا اوایل قرن ششم به معنی میخانه و قمارخانه و جای بـدکاران به کار میرفته است.امادر شعر “حـافــظ” ، همان میخانه و میـکـده است ، جایی مقدّس و محل راز و نیاز بی ریـا و خالصانه برای رندان.
“خرابات” در نـظـرگاه “حـافـــظ” محـلّ تـابـش انـوار الهی ست :
“شـطـح” : در زبان عرب به معنی : “جنبش” و “حرکت” است ، به معنی : “سر ریز شدن” هم آمده است.
“شـطـح” در اصطلاح عرفا ؛ حرکت و بی قراری دل هنگام غـلـبـهی وجـد و حـال است که باعث میشود سالک جملاتی بر زبان بیاورد که در ظاهر ؛ ناپسندیده ، جسارتآمیـز ، کـفـرآمیـز ، خلاف ادب و خلاف شریعت است و بـوی خودپـسنـدی دارد.
سالک عارف در حال وجد با نیّت صاف سخنی (شطح) بر زبان میآورد ، امـّا همه از اسرار آگاه نیستند و انکار میکنند ، فقط عدّهای خاص به آن ارج مینـهـنـد.
نـمـونـهی بارز شطحیات از “حسین منصور حلاّج” داریم که گفت :
«اَنـَا الـْحـقّ»
از نـظـر “حـافــظ” ، شـطـح سخنان گـزافـه و پـرشـوری است که عارف و رنــد (نه هربی سروپایی)بی مهابا بر زبان میرانند ، خود او هم شطحیـات دارد :
«فردا اگر نـه روضـهی رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه و حور ز جنّت به در کشیم»
«گدای میکدهام ، لیک وقت مستی بـیـن
که نـاز بر فـلک و حـکـم بر ستـاره کـنـم»
“طـامـات” : بیشتر محققان آن را جمع “طـامّـه” دانستهاند به معنی : “حادثهی عظیم ، بلای سخت و فتنهی بزرگ ، امر عظیمی که بر امور دیگر غالب آید و حوادث دیگر را تحت الشعاع قرار دهد.
“طـامـات” در ادبیات فارسی به معنی : سخنان پـراکنده گفتن است ، سخنان گزافه و پریشان که بعضی صوفیان بر زبان رانند ، معارفی که بر زبان سالک عارف جاری گردد و ظاهری گزافه و لاف گونه دارد.
“حافظ” شطح و طامات را از عارف کامل که به اسرار آگاه است میپـذیـرد ، امـّا از صوفی ریـا کار متظاهر بیهودهگـوی نمیپـذیـرد ، مثل همین بیت که شطح و طامات صوفی را خـُرافـه و بـاطـل میدانـد.
“بـازار”: محل خرید و فروش
“خـُرافات” : جمع خـُرافـه است به معنی : سخنان و باورهای باطل و بیهوده که ناشی از نادانی و ترس از امور ناشناخته است که نه با عقل جور در میآیـد و نه با شرع ، افسانه ، اعتقاد به سحر و جادو ، سخنان پـوچ وبی معنی
به طنز ومزاح می فرماید: برخـیـز تااین لباس ریـا و خودپـسـندی صوفی را به میکدهی معرفت بـبـریم آن را از آلودگی بشوییم. ضمن آنکه سخنان بیهوده و ادعاهای باطل صوفیانه را هم به بازار خرافه پرستان ویاوه گویان ببریم.
ســوی رندان قلندر بـه رهآورد سفـر
دلـق بـسـطـامی و سـجـّادهی طـامــات بـریـم
“قـلـنــدر”: بر وزن سمندر ، درویشی که به خوراک و پـوشاک و تعلّقات دنـیـوی بی تـوجّـه است و ریاست و پادشاهی دنیا ، برایـش پـشیزی ارزش نـدارد.اوکسی است که از بند طاعات و عبادات رسمی و تعریفات اسمی رسته و تنها به جمال و جلال حق دل بسته است ، دلـق جسم را چاک زده و از قفس تن رها شده و به مـرحلـهی روح ترقّی کرده و به کمال تـجـریـد و تـفـریـد رسیده است .
“قـلـنـدر” در دیـوان “حـافــظ” همان “رنــد” است . البته رنـد بیشتر ملامتی است و در پنهان داشتن اسـرار و عبادات میکوشد و قـلـنـدر به این موضوع هم اهمیت نمیدهد و بیشتر به دنـبـال صفای بـاطـن است.
یکی از نشانه های “قـلـنـدری” تـراشیدن “چهار خـط” (ریـش ، سبـیـل ، ابـرو ، موی سر) بوده است و این کار را “چهار ضرب کردن” میگفتند :
«هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قـلنـدری داند»
“ره آورد” : سوغات ، تحفه و هدیهای که از سفر میآوردند.
مـنـظـور از “سفـر” ، سـفـر معنوی (سیـر و سلـوک) است ،شاعرازاین سفری که داشته(پی بردن به حقیقت پوچیگری صوفیان) سربلند بیرون آمده وبه همین سبب می خواهددلق بسطامی وسجاده ی شطحیات وطامات را بعنوان ابزار ریاکاری برای قلندران حقیقت به طنز سوغاتی ببردودرحقیقت بااین عمل پرده ازحقیقتی بزرگ برداردوصوفیان ریاکاررارسواسازد.
“دلــق”: خرقه ، لباس پشمینهی صوفیان و درویـشان.
“بـسطـامی”: بـسطـام + یـاء نسبت ، منسوب به بسطام.
“بـسطـام”:دهی بزرگ از شهرستان شاهرود که شهری کوچک شباهتت داشته ، اکنون یکی از بخش های (شهر) شـاهـرود است ، “بـایـزیـد” که از عرفـای مشهور قرن سوم است اهل بسطام بوده است.
منظور از “دلق بسطامی” خرقـهی شخص”بـایـزیـد” نیست”دلـق بـسـطـامی” خرقـهپشمینهی مرغوبی بـوده که در بـسـطـام میساختهاند و صوفـیـان میپـوشیـدهاند ، بعضی از شارحیـن هم همیـن را گفتهانـد ، دلق بسطامی همان دلق صوفی است ، نـه خـرقـهی بـایـزیـد .
“سـجـّادهی طـامـات” هم همان جـانـمازی است که صوفی ریاکار برآن نماز میگزارد و ادّعـای کرامت میکند. در ادامهی بیت قبل به طنز وطعنه میفرمایـد: برخیز تا خرقهی صوفی را به خرابات ببریم و در بازگشت از خرابات خرقـهی ادعاهای پـوچ صوفی و جانماز بیهوده گویی او را به عنوان سوغـات برای رنـدان قـلـنـدر بـبـریـم وبدینوسیله تفریحی بکنیم.
تـا هـمـه خـلـوتیان جـام صبوحی گیرنـد
چـنـگ صـبحی به در پیـر مـُناجات بریم
“خلوتیان”:گوشه نـشینـان
“صبـوحی”:شراب صـبـحـگاهی ، ثلاثـهی غسـّاله ، هنگام صبح سه جام شراب مینوشیدند : یکی برای دفع سر درد و خماری شب پیش ، یکی برای شادابی ، و یکی هم برای شستوشوی معده ، به این سه جام “ثلاثهی غسّاله” میگویند.
“چنگ صبحی”: بعضی از شارحان “چنگ صبحی” را مجازاً “کوزهی شراب و صُراحی” گرفتهاند :
گمان میرود که چنگ صبحی یا غلغل چنگ محتمل معنای آواز فرو ریختن شراب از گلوی کـوزه باشد.
امـّاباتوجه به این نکته که رسم بر ایـن بـوده که شراب صبـوحی را همراه با چنگ و عودمینـوشیدهاند ممکن است منظورازچنگ صبح همان آواز موسیقی بوده باشد.
“پـیـر مناجات” : مـرشـد و راهنما ، همان پیرمیکده و پیر مُغان است که به عارف کامل اطلاق میشود.
بـرای اینکه همهی گـوشه نـشیینان جام شراب صبحگاهی بـنـوشنـد ، در بارگاه وحضور پـیـر کامل چنگ صبحگاهی بـنـوازیـم.
بـا تـو آن عـهد کـه در وادی اَیـمـَـن بـسـتـیـم
همچو مـوسی اَرِنی گـوی به میقات بـریـم
“وادی”: بیابان “اَیـْمـَن : سمت راست
منظوراز”وادی اَیـْمـَن” بیابانی که در آنجا نـدای حـق تعالٰی به موسیٰ رسید :
“وادی اَیـمـَن” وادی عشق است.
“اَرِنی” : خودت را به من نشان بده.اشاره به این مطلب دارد:
“هنگامی که موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او صحبت کرد ، موسی گفت : پروردگارا ! خودت را به من نشان بـده تا به تـو نگاه کنم…”
“مـیـقات”: وعـده گـاه، اسم زمان و مکان است : هم محل ملاقات و هم زمان ملاقات ،
مـرجـع ضمیـر “تــو” در این بیت میتـواند ؛ خداونـد باشد.همانگونه که دراغلب غزلیات حافظ معشوق همان است.
آن پـیـمـانی را که بـا تـو در وادی عشق (عهدالست،روزازل) بستیم همچون موسی بـه وعـده گاه وفا می بریم و دیدار توراخواستارمیشویـم.
کوس ناموس توبر کنگرهی عـرش زنـیـم
عـَلـَم عـشــق تـو بـر بـام سـَـمـٰـوٰات بـریـم
“کـوس”:طـبـل بزرگ ، نـقاره
“نـاموس”:آبــرو ، جلال و شکـوه ، آوازه و اشتهار
“کـوس نـامـوس” اضافه تشبیهی است ؛ عظمت و شهرت را به طـبـل و نـقـاره ای که صدایش تا دور دست ها می رود تشبیه کرده است.
در قدیم رسم بـود هر صبح و شام بر بالای قصر پادشاه طـبـل و نـقـاره و شیـپـور مینـواختـنـد و این نشـانـهی عظمت و شکـوه پادشاه بـود.
“کـُنـگـره”: دنـدانـههای هلالی بالای دیـوار قصـر
“عـرش”: تـخـت ، تخت پادشاهی ، فلک الافلاک را هم گـویـنـد.
در اینجا : “عـرش” به معنی بالاتـرین و والاتـریـن جـایـگاه هستی است. تنها آفریـدهای که پـردهی صفات و افعال را کنار میزند و به اسرار آگاه میشود انسان است ، انسان کامل و متعالی .
“کـنـگـرهی عـرش”: اضافهی استعاری است ؛ عرش به قصری تشبیه شده که کنگره دارد.
“عـَلـَـم” : لـوا ، پـرچـم ، نـشـانـه
“عـَلـَم عشق”: اضافـهی تشبیهی است ؛ عشق به پـرچـم تشبیه شده است.
“عـَلـَـم زدن”: نشانهی پیروزی و موفقیت است ، هرگاه پادشاهی منطقهای را تصرّف میکرد پـرچـم خود را در آنجا میافراشت ، امـروزه هم وقتی کـوهـنـوردان به قـلـّهای میرسند پـرچـم خود را بر آن قـلـّه میزنـنـد.
درادامه بیت قبل خطاب به معشوق(خدا)است : ای معشوق: طبل شکوه و آوازهی جلال وعظمت تـو را بر بلند ترین جایگاه هستی به صدا در میآوریم وپرچم محبت تـو را بر بام آسمانـهـا میافرازیم (هیچ کم نخواهیم گذاشت وعشق خود نسبت به تـو را به حداعلا و کمال خواهیم رساند.)
خـاک کـوی تـو بـه صـحرای قـیـامـت فـردا
هـمـه بـر فـرق ســــر از بـهـر مـُبـاهـات بـریـم
“مـُبـاهـات”: بالیدن ، افتخار کردن
منظوراز:”خاک کوی تو”بار عشق تـو است.
تـنـهـا انسان بـود که بار امانت الهی (عشق) را پذیرفت.
و این تحمل کردن و پـذیـرفتـن عشق الهی و به کمال وفا رساندن آنـست که مایهی افتخار انسان در روز قیامت است.
ای معشوق (خدای تعالی): فردای قیامت افتخار پذیرفتن عشق تـو راباغرورومباهات بـر سـر میگیریم واین تنهاچیزیست که بدان فخرورزی خواهیم نمود.
و ر نهـد در ره ما خار ملامـت زاهد
از گـُلستانشْ به زندان مـُکافات بـریـم
“ملامت”:سرزنـش
“مـُکافـات”: جـزای اعمال بـد .
چنانچه درمسیری (عشق)که انتخاب کرده ایم زاهـد ریـاکار ومخالف عشق و معرفت، با سرزنـش هایش سـدّ راه مـا شـود ومشکلاتی ایجادنماید. از بهشت دنـیـا او را بـه آخرت که محل زنـدان و عـذاب اوست میفرستیـم.
دلیل اینکه دراین بیت دنیا به بهشت تبدیل شده این است که: “درروایات داریم که دنیا زندان مومن است….”
“حـافــظ” به طنز وطعنه، در ایـنـجـا میگـویـد :برعکس روایات، دنـیـا برای زاهـد به سبب ریـاکاریها وسودجویی ازموقعیت ها،بهشت و گلستـان است و آخـرت زنـدان او و محل گرفتـن جـزای اعمال ریـاکارانهی اوست.یعنی روایت فوق شامل حال مومنین واقعی هست نه زاهد ریاکار.
شـرممـان بـاد ز پشمینهی آلودهی خویـش
گـر بـدیـن فـضـل وهنر ، نـام کـرامـات بـریم
پـشمینـه : کلاه و خـرقـه ایی که از پشم بافته شود.پوشیدن آن برای صوفیان وزاهدان نوعی اعلام موجودیت بود ودرنظرگاه حافظ ظاهرسازی وریاکاریست.
“فـضـل” : فضیلت ، دانـش
“هـنــر” :این کلمه در زمـان های مختلف با معناهای متفاوتی به کار میرود : . در شاهنامه “هنر” معانی متفاوتی دارد : خـرد و اندیشه ، اصل و نـژاد ، فرزانگی در مقابل سحروجادو ونیرنگ،هنربه معنای
خـرد ، فضیلت ، نیکویی ، ادب و احترام نیز به کار می رود.
“هـنــر”در شعر “حـافــظ” بیشتر معادل عشق ،معرفت ، زیبایی و حُسن است .
دراینجا به طـنـز به بی هنری صوفی اشاره دارد ، هنر صوفی و فضیلت او را ریاکاری و ادّعای بیهوده میدانـد.
“کـرامـات”: انجام کارهای خرق عادت ، خرق عادت یعنی: معجزه کارهایی کردن که در عادات تحققش امکان ندارد. کارهایی که ازپیامبران معجزه است و از اولـیـاء کـرامت نامیـده میشود و صـوفی خود رابانیرنگ وریاکاری از اولـیـاء میدانـد.
مـعـنـی بـیـت :
شاعرطبق معمول خود را به جای فردگناهکارکه دراینجاهمان صوفی هست قرارداده وریاکاری راتوبیخ وسرزنش می کند. سرافکندگی و خجالت نصیب ما باشد اگر ما با این خرقهی آلـوده به ریـا و سالوس ـ که ما آن را برتری و فضیلت به حساب میآوریم – ادّعـای کرامت کرده باشیم.شرممان باد ازاین کارهایی که مرتکب می شویم.ریاکاری می کنیم وخودرابافضیلت نشان می دهیم.
قـدر وقـت ار نـشنـاسـد دل و کـاری نـکنـد
بـس خجـالت که از یـن حـاصـل اوقات بـریـم
قـدْر:ارزش
“وقت”: زمان ، در اصطلاح عرفانی، زمان حال است ، رها شدن از سیطرهی زمان و مکان است از آن جهت که : زمانی را که سالک در تفکرات معنوی مستغرق شود آنچنان که در آن حال از گـذشته و آینده فارغ باشد “وقت” یـا “حـال” گفته میشود. “وقت” حال کشف و شهود عارف است.
“سالکی که هنوز از مرحلهی حال گـذر نـکـرده و به مقام نرسیده است” را “ابـن الـوقت” ، و چون از حال گـذشت و به مقام رسید به او “ابـو الـوقـت” گـویـنـد.
“وقت” از کلمات کلیدی “حـافــظ” است.
اگر دل ماهوشیارنباشدو ارزش “حال ووقت” رانشناسند وقدراوقاتی که در آن به کشف و شهودمی رسدوازغیب الهام میگیرد را نداند ونتوانسته باشدبهره ی کافی ببردو کار شایسته ای انجام دهـد ، ای بـساکه شرمنـدگی خواهدکشیدودرنهایت دست خالی خواهدماند.
فتنـه می باردازیـن سقف مـُقـَرنـَس،برخیـز؛
تـا بـه میخانه پناه از هـمـه آفات بـریـم
“فتنـه” : آسیب ، بلا ،شر
“سقـف مـُقـَرنـَس”: استعاره از آسـمـان است.
اصل این کلمه “کـِرنـاس” و یـونانی است.
.”مـُـقـَـرنـَـس” یعنی : دمـاغـه دمـاغـهای ، قـنـدیـل قـنـدیـل ، مثل سقف مساجد قدیمی ، سقف محراب و گنـبـد را هم امروزه مقرنس میسازند در گچبـُری ها نـیـز از مـُقـَرنـَس استفاده میکنند.در اینجا آسمان پـر ستاره را به “سقـف مـُقـَرنـَس” تشبیه کرده است.
“آفات”: جمع آفـت ، آسیب ها ، بـلاها
خـطـاب به خود می فرمایـد: از آسمان اینجا بـلا وشر میبـارد ، بـلـنـد شو تـا برای ایـمـنی از این آسیبـهـا به میخانه پـنـاه بـبـریـم .( میخانه درنظرگاه حافظ محل امنی برای رنـدان و عارفان است.
در بیابان فنا گم شـدن ، آخـرتا کی ؟!!
ره بپرسیم مگر پی بـه مـُهمـّات بریـم
فنا: آخریـن وادی عرفان است ، مرحلهای که سالک خـود رافدا و در خـدا فانی شده است . آنجا که عارف هیچ جـز خـدا نمیبـیـنـد را مرحـلـهی “فقروفنا” گـویند.
بیابان فنا:مسیریست که سالک برای رسیدن به مقصود مرحله به مرحله طی می کند.
“مـگـر”: شـایـد
“پـی بـردن”:درک کردن
“مـُهـمـّات” = کارهای مهم و ارزشمند ، اسـرار دقیق و مهم درعالم عرفان
تـا کی بـایـد در وادی فـنـا سرگردان بمانیم ؟ برخیز تلاش کنیم راهی(میانبر) پـیـدا کنیم که سریعتر وزودتر به منزل برسیم وازاسرار مهم آگاه شویم.
حافظ اعتقاد دارد برای رسیدن به منزل راه “عشق” تنهاراه مطمئن وبه اصطلاح میانبراست.
حـافــظ ! آب رُخ خود بر در هـر سـِفـلـه مـریـز
حـاجـت آن بـه کـه بـرِ قـاضـی حـاجـات بـریـم
“آب رُخ”: حیثیت و آبـرو اشکی که در هنگام التماس و در خواست ریخته میشود عـرق شرمی در هنگام درخواست چیـزی از کسی بـر پـیـشانی مینشیند.
“سـِفـلـه” : پـسـت ، فـرومـایـه
“حاجـت”: نیاز،درخواست
“قاضی حاجات”: بـرآورنـدهی نـیـازهـا ، یکی از نامهای خـداست.
کسی که به مرحـلـهی فنا رسیـده دیـگـر چـیـزی بر او پـوشیـده نیست که از کسان پایین تر از خود بـپـرسد
ای حـافــظ ! تـو به مقام والایی رسیدهای پس درست نیست که آبـروی خـود را جـلـو فرومایـگان بریـزی و از آنـهـا درخواست برطرف کردن نـیـازهای خود کنی بـهـتـر است که از خـداونـد که بـرآورنـدهی نـیـازهاست نـیـاز خـود را بخـواهی. ساقی.وبلاگ حافظانه
👆☹
فاضل نوشته:
ممنون از توضیحات جامع شما!
👆☹
مجید غلامی نوشته:
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
دفتر وعظ به بازار خرافات بریم
👆☹
مجید غلامی نوشته:
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق و سجاده و شطاحی و طامات بریم
👆☹
مفید نوشته:
اینجارو تعریف کردن ب عنوان جایی که اهل فضلو هنرو فرهنگ بیان اورده های خودشونو ب اشتراک بزارن نه اینکه هر مهملی که ب ذهنمون میرسه بنویسیم اینجارو دوستان با اینستا گرام اشتباه گرفتن ظاهرن
👆☹