ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را
که میباشد نمودی با رعیت پادشاهان را
ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من
مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را
ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق
توان زد تا به کی بر درج گوهر قفل مرجان را
کسی قدر سخنهای تو را چون من نمیداند
کجا هرکس شناسد قدر گوهرهای غلتان را
به زنّار سر زلف تو قائم کردهام ایمان
مفرما هجر از این بیشم مکش کافر مسلمان را
می زهد ریا قصاب تا کی میتوان خوردن
به جام صبح گاهی یاد میکن میپرستان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و ارتباط عمیق عاشق با معشوق است. شاعر به بزم خاصی که عاشقان برای پادشاه زیبایی دارند اشاره میکند و از زخم عمیق دل خود به علت زیبایی معشوق میگوید. او از معشوق میخواهد که دیگر به او نگاه نکند و رنجی به او نرساند. شاعر معتقد است که هیچکس به اندازه او ارزش سخنان معشوق را درک نمیکند و عشق و ایمانی را که به او دارد در زلف او پنهان کرده است. او از هجران و دوری مینالد و در نهایت به یاد خاطرات خوش صبحانه با دوستداران قدیم اشاره میکند. این شعر غم و شوق عاشقانه را به زیبایی به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: محفل عشق و شادمانی عاشقان به خاطر وجود آن شاه خوبان همیشه در حال جوش و خروش است، چرا که او با رعیت و عوام مانند پادشاهان رفتار میکند و در کنار آنهاست.
هوش مصنوعی: از ابرویت زخمی دارم که به خاطر آن، دیگر دلم را نشکان، زیرا زهر چشمانت مانند تیری است که از مژگانت پریده است.
هوش مصنوعی: از یکدیگر فاصله بگیرید و با لطف و مهربانی صحبت کنید. چون عاشق میتواند برای مدتی دلخوش باشد، اما چه وقت میخواهید در مورد زیبایی و ارزشهایی که مانند مرجان در قفلی بسته شدهاند، سخن بگویید؟
هوش مصنوعی: هیچکس به اندازه من ارزش کلمات تو را نمیشناسد، همانطور که هر کسی نمیتواند ارزش جواهرهای در حال چرخش را درک کند.
هوش مصنوعی: من به دینی که با موهای زیبای تو در دل دارم، ایمان بیاور. دوری و جدایی از تو را بیشتر از این تحمل نکن، زیرا که این جدایی جانم را میآزارد.
هوش مصنوعی: قصاب، به خاطر نیرنگ و فریب، میزند. تا چه زمانی میتوان از شراب صبحگاهی نوشید و به یاد دلبستگان و عاشقان، دل خوش کرد؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
[...]
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آنرا
من از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
[...]
زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را
چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را
ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده
بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را
تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم
[...]
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
[...]
گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.