گنجور

 
قصاب کاشانی

کجاست دیده که رو سوی یار خویش کنم

علاج درد دل بی‌قرار خویش کنم

ز خاک کوی بتان بو غم نمی‌آید

مگر همان به سر خود غبار خویش کنم

چو کرم پیله به خود در تنم شب هجران

به حالتی که غمش را حصار خویش کنم

به ابر جمله کریمان نظر فکنده و من

نگه به چشم تر اشگبار خویش کنم

به هجر اگر کشیم دل نمی‌کند باور

دروغ وصل تو تا کی به کار خویش کنم

خط غلامی او خطّ سرنوشت من است

همین بس است که لوح مزار خویش کنم

هزار حیف که در این چمن رسید خزان

امان نداد که فکر بهار خویش کنم

طمع به هیچ ندارم در این جهان قصاب

سوای جان که فدای نگار خویش کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم

طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم

مرا ز خاک درش شرمسار باید بود

اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم

حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر

[...]

ناصر بخارایی

عنان عزم سبک سوی یار خویش کنم

رکاب حزم گران در دیار خویش کنم

چو گوهر آورم آن رشتهٔ میان به کنار

ز گریه چند گوهر در کنار خویش کنم

مرا به بیشهٔ خود پیشه صید دل‌ها بود

[...]

صائب تبریزی

بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم

تأملی که ندارم به کار خویش کنم

کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن

جلای آینه پر غبار خویش کنم

نهم چو آینه روز شمار را در پیش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه