گنجور

 
قاسم انوار

ماییم و جام باده و سودای آن نگار

هر کس مناسب گهر خود گرفت یار

ای دوست، انتظار مفرما، که بعد ازین

دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار

گو صید عشق خواهی آهو دلی مکن

همراه عشق باش، که شیریست در شکار

هر کس که جان نبازد در ابتلای عشق

در روز حشر باشد از دوست شرمسار

جان را مدد فرست، که جانم بلب رسید

از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار

چون هر چه کاشتی و ازان تخم بدروی

گر نیک مرد راهی، رو تخم بد مکار

قاسم، در آن مقام که ذکر فنا رود

از ما در این شمار نگیرند اعتبار

 
sunny dark_mode