گنجور

 
نظام قاری

دلم جز مهر مهرویان طریق در نمیکیرد

زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیکیرد

در جواب او

غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیکیرد

که کیتی بوی مشک و لادن وعنبر نمیکیرد

نماید طیلسان در پرده سالوسی ولی نشکفت

شبی کزشحنه سالوس در چادر نمیکیرد

بمعجر آتشین والای کلکونرا که میپوشی

عجب که نوبتی این شعله در مجمر نمیکیرد

سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف

دری دیگر نمیداند هی دیگر نمیکیرد

حدیث ایجامه پرداز از طراز و سرب زرکش کو

که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیکیرد

بتشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل

زبانی آتشینم هست لیکن در نمیکیرد

بوصف چارقب قاری چو گوی در ببستم نظم

عجب گربخت سر تا پای من در زر نمیگیرد