گنجور

 
غالب دهلوی

نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری

دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری

حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش

شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری

به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب

دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری

ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را

نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری

در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم

شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری

فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد

عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری

گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد

خزان ما بهار دامن صحراست پنداری

جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن

شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری

نوید وعده قتلی به گوشم می‌رسد غالب

لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری

 
sunny dark_mode