گنجور

 
غالب دهلوی

به گیتی شد عیان از شیوه عجز اضطرار ما

ز پشت دست ما باشد قماش روی کار ما

به بیم افگنده می را چاره رنج خمار ما

قدح بر خویش می لرزد ز دست رعشه دار ما

خوشا جانی که اندوهی فرو گیرد سراپایش

ز نومیدی توان پرسید لطف انتظار ما

نشستن بر سر راه تحیر عالمی دارد

که هر کس می رود از خویش می گردد دچار ما

چو بوی گل جنون تازیم، از مستی چه می پرسی؟

گسستن دارد از صد جا عنان اختیار ما

فروزد هر قدر رنگ گل افزاید تب و تابش

کباب آتش خویش ست پنداری بهار ما

حریفان شورش عشق ترا بی پرده دیدندی

به دامان گر نگشتی موسم گل پرده دار ما

هنوز از مستی چشم تو می بالد تماشایی

به موج باده ماند پرتو شمع مزار ما

بدین تمکین حریف دستبرد ناله نتوان شد

بود سنگ فلاخن مر صدا را کوهسار ما

خوشا آوارگی گر درنورد شوق بربندد

به تار دامنی شیرازه مشت غبار ما

بدین یک آسمان دردانه می بینی نمی بینی

که ماه نو شد از سودن کف گوهر شمار ما

نهال شمع را بالیدن از کاهیدن است اینجا

گداز جوهر هستی است غالب آبیار ما

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

[...]

صائب تبریزی

ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما

پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما

زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود

که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما

ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد

[...]

حزین لاهیجی

جنون را کارها باقی ست با مشت غبار ما

که بان بکاه طفلان می‌شود خاک مزار ما

میرزاده عشقی

خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما

چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما

ز هر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما

تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه