گنجور

 
غالب دهلوی

درد ناسازست و درمان نیز هم

دهر بی پروا و یزدان نیز هم

اجر ایمان سود دانش گو مده

آن که دانش داد و ایمان نیز هم

شه ز بزمم گر براند غم کراست؟

فارغم از ننگ حرمان نیز هم

طاعتم می نگذرد اندر خمار

نیست باقی ذوق عصیان نیز هم

عشق و آن گه استعارات دروغ

ای دژم زخم و نمکدان نیز هم

من که هر دم بی اجل میرم همی

می توانم زیست بی جان نیز هم

رفته است از دل نشاط بزم و باغ

وان هوای ابر و باران نیز هم

خامشی تنها نه جان را می گزد

این نواهای پریشان نیز هم

آن که پندارند حافظ بوده است

غالب آشفته بود آن نیز هم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

حکم حکم اوست، فرمان نیز هم

زو دریغی نیست تن، جان نیز هم

حافظ

دَردَم از یار است و درمان نیز هم

دل فدایِ او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصدِ خونِ ما

[...]

فیض کاشانی

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

سیف و عصمت علم و نصرت جمع کرد

یار ما دین دارد و آن نیز هم

از طفیل اوست کل کائنات

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه