گنجور

 
غالب دهلوی

به پایان محبت یاد می آرم زمانی را

که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را

فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد

بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را

اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم

پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را

جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد

گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را

ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی

مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را

گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری

مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را

بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم

ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را

کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی

به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را

خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد

اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را

به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب

ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

حکیم نزاری

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

نظیری نیشابوری

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

کلیم

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه