گنجور

 
قاآنی

دلی که هر چه کند بر مراد یار کند

نخست ترک مراد خود اختیارکند

گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست

که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند

غریب را که به غربت اسیر یاری شد

که گفته بود اقامت در آن دیارکند

به اضطرار کمندش برد به جانب شهر

غزال را که به صحرا کسی شکار کند

ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند

جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند

ز قید صورت و معنی کسی تواند رست

که در هوای یکی ترک صدهزار کند

نخست آیت فرقان عاشقی حمدست

که حمد پیشه‌ کند هرکه رو به یار کند

نه با ارادت او نام مال و جاه برد

نه با محبت او فکر ننگ و عارکند

بلاست یکه‌سواری ستاده در صف عشق

کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند

محیط دایره آن‌کس به‌سر تواند برد

که پای جهد چو پرگار استوار کند

نه عاشقست‌کسی‌کز ملامت اندیشد

که هرکه می‌طلبد صبر بر خمارکند

نه رستمست‌کسی‌کز مصاف رویین‌تن

سپر بیفکند و ترک‌ کارزار کند

نه عاشقست چو بلبل‌ کسی به صورت ‌‌گل

که احتراز ز گلچین و زخم خار کند

به ‌کیش عشق کمان‌وار گوشمالش ده

چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند

به اتفاق بزرگان کسیست طالب‌گنج

که مشت تا به ‌کتف در دهان مار کند

کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست

که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند

روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل

ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند

چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر

به صد بلا اگرم عشق او دچارکند

هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز

دلم متابعت مهر آن نگارکند

نگار نام بتست و بتی بود مه من

که ماه سجده بر او صد هزار بارکند

دمیده مشک ‌خطش ‌گویی آن دو آهوی ‌چشم

بر آن سرست‌که مشک خود آشکارکند

رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف

سیاه‌کار نکو را سیاه‌کار کند

به ملک روم اگر چین‌ زلف بگشاید

فضای مملکت روم زنگبار کند

به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد

چو شعر من همه آفاق مشکبار کند

چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف

چو ماه چارده جا اندران حصار کند

به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم

به هر دو وقت مرا د‌یده لاله‌زار کند

به حیله ‌کس نتواند برو چشاند زهر

که زهر را لب او شه خوشگوار کند

مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است

که او به چهره خزان مرا بهارکند

وگر بهشت دهندم‌ کناره می‌گیرم

در آن زمان‌که مرا -ای درکنار‌ کند

هرآنکه هست خریدار ماه صورت او

فلک ز مهر بر او مشتری نثار‌ند

چگونه‌در شب تاریک خوانمش بر خویش

که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند

دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف

که طبله طبله برو مشک چین قطار کند

خلیفهٔ شب و روزست زانکه‌گیتی را

به چهره روشن سازد به ط‌ره تار کند

به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی

که مدح و منقبت صاحب اختیار کند

کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر

که روزگار به ذات‌ وی افتخارکند

فضای مملکت عصر را مساعی او

بدان رسیده ‌که آزرم قندهار کند

به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند

هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند

کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ

که مرغ مدحش‌ از اوج شاخسار کند

ز شرم همت او بحرها عرق ریزند

اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند

وگر زبانه‌کشد تیغ او به بحر محیط

هرآنچه آب بود اندرو بخارکند

همین نه مدحت خسرو کند به بیداری

که چون به خواب رود مدح شهریار کند

به حزم توسن اجرام را نماید زین

به بخت بُختی افلاک را مهار کند

به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد

به‌کلک‌گاه سخا‌گنج را نزارکند

چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم

که نامه را گه تحریر زرنگار کند

عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد

اگر به خلد برندش‌ خیال نارند

به روز رزم‌ که‌ گردون سیاه‌پوش شود

ز بسکه‌ گرد سپه بر فلک‌گذار ‌کند

بر آفتاب شود شاهراه منطقه‌ گم

همی ز هر طرف آسیمه‌سر مدار کند

ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین

زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند

امل به روز بقا خنده قاه‌قاه زند

اجل ز بیم فنا گریه زار زار‌ کند

به‌گرد معرکه‌گرده‌ن ستاده سرگردان

که در میانه اگر گم شود چه کار کند

سپهر پشت نماید زمین ‌شکم دزدد

دمی ‌که دست بر آن‌ گرز گاوسار کند

سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم

گمان شاخ درختان میوه‌دار کند

زهی‌ سخای‌ تو چندان‌ که حرص‌ همت تو

گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند

مخالفت چوشود کشته سرفرازترست

از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند

به چشم فتنه‌که در خواب باد تا محشر

بلارکت اثر برگ کو کنار کند

کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش

که دایه تربیت طفل شیرخوار کند

ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن

که عنکبوت نیارد مگس شکار کند

به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ

به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند

حساب نیک و بد خلق را به روز جزا

به نیم لحظه تواندکه‌‌ کردگار کند

ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد

عطا و جود تو ‌را یک‌ به یک شمار کند

بزرگوارا این خادمت ز بیجایی

بدان رسیده ‌که از مملکت فرار کند

نه آتشست‌که بالا رود به چرخ اثیر

نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند

نه شیر شرزه‌ که در بیشه معتکف‌ گردد

نه مارگرزه‌که آرامگه به غارکند

نه قمری است ‌که بر شاخ سرو گیرد جای

نه مرغ‌زارکه مأوا به مرغزار کند

نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر

پلنگ نیست ‌که مسکن به ‌کوهسار کند

فرشته نیست‌که بر آسمان‌گشاید بال

ستاره نیست‌ که گرد فلک مدار کند

نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش

نه آب جاری تا جا به جویبار کند

نه عقل صرف‌که در لامکان مکان‌گیرد

نه جان پاک‌ که بی‌جایی اختیار کند

نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا

از آن عزیمت دریا نهنگ‌وار کند

گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن

نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند

گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر

نه جایگه به فلک مهر نور بار کند

ز التفات تو دارد طمع‌که چون خورشید

به خانه‌یی چو چهارم فلک مدارکند

حکیم‌ گوید کاینده را همی زیبد

که حال خود را از رفته اعتبارکند

هزار خانه وکشور بدان‌کسی دادی

که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند

همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای

که انقلاب جهان هر دو را غبارکند

مگر مدایح من در زمانه ماند و بس

کش از محامد تو چرخ یادگار کند

سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی

به مدح عنصری امروز افتخار کند

جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه

به شعر انوری امروز اختصارکند

بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم

مگر که لطف تو بازم امیدوار کند

به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین

قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند