گنجور

 
قطران تبریزی

به ابروان چو کمانی به زلفگان چو کمند

لبانْت سوده عقیق و رخانْت ساده پرند

پرند لاله‌فروش و عقیق لؤلؤپوش

کمان غالیه‌توز و کمند مشکین‌بند

شکفته نرگس داری به زیر خَمّ کمان

دمیده سنبل داری به زیر بند کمند

به خط جادویی آراسته پرند به مشک

به دست نیکویی آمیخته عقیق به قند

دو چشم و دو لب و دو عارض و دو زلفت هست

نشاط و انده و ناز و نیاز و سود و گزند

هوات بر دل من چند گونه دام نهاد

بلات بر تن من چند گونه بند افکند

میان دامم و چشمم همی نبیند دام

به زیر بندم و چشمم همی نبیند بند

به رنگ روی تو اندر هزار حیله و رنگ

به بند زلف تو اندر هزار چنبر و بند

به سان پشت من است آن دو زلف مشک‌آگین

به سان جان من است آن دو چشم سِحرآگند

اگر نه پشت من است آن چرا شده است دو تا

و گرنه جان من است آن چرا شده است نژند

تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام

رواست گر شمنان پیش روی تو بشمند

چو نور قبلهٔ زردشت نور دو رخ تو

نوشته گرد وی اندرز مشک و غالیه زند

دلم ز چشم ببردی به زلف بسپردی

اگر به جان نگرانم به دل شدم خرسند

ز هیچ بند نترسم که طبع من بگشاد

عطای خسرو کشورگشای دشمن‌بند

بلند‌رأی و بلندی‌فزای بو نصر آن

که پست باشد با قدرش آسمان بلند

ملک‌نهاد و ملک‌سیرت و ملک‌دیدار

ملک‌نژاد و ملک‌همت و ملک‌پیوند

نهال مردی در باغ مردمی بنشاند

درخت زفتی از بوم سفلگی برکند

بسا کسا که وی از بند شاه پند آموخت

که روزگار ندانست دادن او را پند

چنان ببالد از آواز سائلانش جان

که جان مادر زآواز گم شده فرزند

عدو ز خندهٔ تیغش همیشه نالانال

ولی ز نالهٔ کلکش همیشه خنداخند

به هیچ وعدهٔ او درنیوفتد تأخیر

به هیچ لفظ وی اندر نیوفتد ترفند

چو دست برنهد او روز کین به دستهٔ تیغ

به جای تیغ یلان آرزو کنند کمند

هر آنچه داوود آن را به سال‌ها پیوست

هر آنچه قارون آن را به عمرها آگند

یکی به رزم سنانش به ساعتی بگسست

یکی به رادی دستش به بزم بپراکند

هر آن چه باید ایزد به خلق باز دهد

به نام نیک بکرده است از این میانه پسند

به رای او نرسد وهم هیچ زیرک‌باز

به فضل او نرسد فهم هیچ دانشمند

نه انجُم است دلش نور و چون بتابد چون

نه قلزُم است کفش مال چند بخشد چند

چنان ستوده بوَد در جهان به فضل و خرد

که هرچه گوید او بگروند بی‌سوگند

اگر بخواهی کز تو بلا گسسته شود

هوای او را با جان خویش کن پیوند

ایا نوآیین شاهی همیشه بخت تو نو

ز بهر خدمت تو این فلک به سان نوند

به ماه مانی با جام می فراز سریر

به شیر مانی با تیغ کین فراز سمند

بسا کسا که خدایش جهان بداد تمام

نداد مال و نخورد و نه بوی یافت نه گند

تو را بداد خدای این جهان و نیکو دار

بدان که کرد ترا زآنچه داد روزیمند

به داد دادن میلان به هیچ کس نکفی

به داوری تو چه بیگانه و چه خویشاوند

همیشه تا نکند کس قیاس قند به زهر

همیشه تا نکند کس قیاس مار به بند

جو بند بادا بر دست دوستان تو مار

چو زهر بادا در کام دشمنان تو قند

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
رودکی

جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست

همین بلات بس است، ای به هر بلا خرسند

خیال رزم تو گر در دل عدو گردد

ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند

ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

شب ارتوانی بیدار باش روزی چند

مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند

چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی

چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند

کنون کشند عفاریت دیو را در قید

[...]

اثیر اخسیکتی

در این دو پهنه که میدان ادهم است و سمند

خیال همچو توئی در نیاورد بکمند

لطیفه ایست نهادت ز شهر بیرنگی

چه جای عرصه جولان ادهم است و سمند

در آن جهان که جلال تو آشیان بنهاد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

به ذات خویش اگر چند مرد نیک بود

و لیک صحبت بد نیک را تباه کند

چنانکه مازوکز وی سپید گردد پوست

چو جفت زاج شود عالمی سیاه گند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال‌الدین اسماعیل
مولانا

بگو به گوش کسانی که نور چشم منند

که باز نوبت آن شد که توبه‌ها شکنند

هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم

که غمزه‌های دلارام طبل حسن زنند

چو یار مست خرابست و روز روز طرب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه