گنجور

 
قاآنی

دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو

شاهد زنگی‌ گره‌ گشاد ز ابرو

ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش

گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو

چون سر زلف دو صد شکنج به عارض

چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو

خم خم و چین چین گره ‌گره سر زلفش

از بر دوش اوفتاده تا سر زانو

تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر

تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو

زلف پریشیده بر عذارش چو نانک

بال ‌گشاید در آفتاب پرستو

چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش

تافت بدانسان‌ که ‌گرد مه ز ترازو

یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی

زایمن و ایسرستاده‌اند دو هندو

جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم

گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو

مانا نگذشت یک‌دو لمحه‌ که بگذشت

آهش از آسمان و اشک ز مشکو

چهرش بغدادگشت و مژگان دجله

رویش خوارزم‌ گشت و دیده قراسو

در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم

بر صفت دیده مویه‌کرد ز هر مو

گشت بدانگونه موی موی‌ که‌ گفتی

در بن هر موی‌کرده تعبیه آمو

چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش

یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو

گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی

گفت ز بیداد شهریار جفا جو

گفتمش ای ترک ترک هذیان می‌کن

خیز و صداعم مده وداعم می‌گو

مهلا مهلا سخن مگو به درشتی

کت خرده خرده دان ندارد معفو

نام ستم بر شهی منه‌که به عهدش

بازگریزد زکبک و شیر ز راسو

طعن جفا بر شهی مزن‌که به‌دورش

بیضه نهد درکنام شاهین تیهو

گفت زمانی زمام منع فروکش

دست ز تقلید ناصواب فروشو

ظلم فراتر ازین‌که شاه جهانم

ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو

جور ازین بین‌کاو ز درگه خویشم

نیک به چوگان قهر راند چون ‌گو

سرو بود برکنار جوی و من اینک

سروم و جاریست درکنار مراجو

گرچه به شه مایلم ازو بهراسم

اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو

گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم

اینت عجب‌کز وی استغیث وادنو

شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر

آهو اگر باید دو چشم من آهو

گو نچمد از قفای‌گور به هر دشت

گو ندود در هوای ‌کبک به هر سو

بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه

بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو

کبک و تذروش منم به خنده و رفتار

رنج‌ کمان‌ گو مخواه و زحمت بازو

گور وگوزنش منم به دیده و دیدار

گو منما در فراز و شیب تکاپو

گورکمند افکنم‌گوزن‌کمان‌کش

کبک قدح خواره‌ام تذر و سخنگو

گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم

چون تو بسی شاکی‌اند از ستم او

سیم‌کند ناله زر نماید فریاد

بحر کند نوحه‌ کان نماید آهو

لیک ز روی ادب به شاه جهاندار

مرد خردمند می‌نگیرد آهو

ظلم چنین خوش‌تر از هزاران انصاف

درد چنین بهتر از هزاران دارو

شاه فریدون خدایگان جهانست

اوست‌ که قدرش بر آسمان زده پهلو

گنج نبالد چو او به تخت دل‌افروز

ملک ببالد چو او به رخش جهان‌پو

حزمش مبرم‌تر از هزاران باره

رایش محکم‌تر از هزاران بارو

بر در قصرش هزار بنده چو ارغون

در بر بارش هزار برده چو منکو

صولت چنگیزخان شکسته به یاسا

پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو

تیغ تو هنگام وقعه‌کرد به دشمن

تیر تو در وقت‌ کینه‌ کرد به بدگو

آنچه فرامرز یل نمود به سرخه

آنچه نریمان‌گو نمود به‌کاکو

ای‌که بنالد ز زخم‌گرز تو رستم

ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو

خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ

مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو

رنگین‌گردد ز تاب روی تو محفل

مشکین ‌گردد ز بوی خلق تو مشکو

بس‌ که به مدحت رقم زدند دفاتر

قیمت عنبر گرفت دوده و مازو

برق حسامت به هر دمن‌ که بتابد

روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو

ابر عطایت به هر چمن‌که ببارد

خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو

نقش توانی زدن بر آب به قدرت

کوه توانی ز جای ‌کند به نیرو

چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات

راغ و چمن دیر وکعبه‌گلخن و مینو

یا چو ضمیرت بود ستاره علی‌الله

مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو

شاخی‌ گوهر دهد چو کلک تو نه‌ کی

حاشا کلّا چسان چگوهه ‌کجا کو

عزم تو بر آب ریخت آب سکندر

حزم تو بر باد داد خاک ارسطو

گو نفرازد عدو به بزم تو رایت

گو نکند خصم در بر تو هیاهو

مرغ نیی‌کت بود هراس زمحندار

طفل نیی ‌کت بود نهیب ز لولو

پیکر گردون شود ز تیر تو غربال

سینهٔ‌ گردان شود ز تیر تو ماشو

دادگر تا مراست مدح تو آیین

بس‌ که‌ کنم سخره بر امامی و خواجو

خواجهٔ خواجویم و امام امامی

شاعر سحارم و سخنور و جادو

نیست شگفتی‌که همچو صیت نوالت

صیت‌کمالم فتد به طارم نه تو

بس کن قاآنیا چه هرزه درایی

رو که به درگاه شه ‌کم از همه‌یی تو

مدحت خسرو چه ‌گویی ای همه‌‌ گستاخ

چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو

اهل جهان را به‌ گوش تا عجب آید

واقعهٔ اندروس‌اا و قصهٔ هارو

خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید

دولت مستعصم از نهیب هلاکو