گنجور

 
قاآنی

ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو

شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو

آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر

اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو

هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد

هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو

می حسرت رخسار ترا می‌خورد از رنگ

گل سرزنش لعل ترا می‌کشد از بو

سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار

نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو

چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه

چون لاله رخت دید فروریخت از آن‌رو

مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه

آن قوم‌ که مینا نشناسند ز مینو

یک‌کفه به مه ماند و یک پله به ناهید

با زهره بسنجند تراگر به ترازو

در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند

طوطی‌که دهد پرورش پر پرستو

زخمی‌که زنی در دهن شیرین درمان

دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو

از ریختن خون ‌کسان چاره نداری

ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو

باری بکن اندیشه ز روزی ‌که برآریم

بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو

شهزااده آزاده‌منش والی والا

آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو

آن شاه ‌که در معرکه هنگام جلادت

شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو

سود هنر از رایش چون سود مه از مهر

عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو

پاینده‌تر از سام سوارست به‌کینه

کوشنده‌تر از نیرم نیوست به نیرو

با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه

بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو

در مهد همی عهد ببستی بده و گیر

با دایه همی دابه بجستی به تکاپو

خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا

خصم ار چه ستارست ‌که پنهان شودش رو

ناموس نهد پهلوی‌ کاموس‌ کش آنجا

کاید ز خم خام ویش زور به پهلو

شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی

بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو

ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ

تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو

ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج

تا می‌چکند نهر ز راوند و ز آمو

با حملهٔ او خصم‌که و پای ثباتش

روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو

با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن

با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو

با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم

چندانکه زیان‌کرد دو چندان بودش رو

ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ‌ گیتی

کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو

در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن

در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو

حاجت نه به ملکت‌ که به تو حاجت ملکست

آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو

آن‌که خدا خواهد و آن جو که خدا داد

چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو

حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس

خوش‌ دار تن و طبع نکو دار دل و خو

دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست

کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو

شاها چو به نخجیر تو از بنده ‌کنی یاد

این بنده‌ گرت یاد نیارد بود آهو

حاسد کند اندیشه ‌که این ساحری صرف

کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو

آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند

از پهلوی‌شیران به ضعیفان رسد آهو

این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد

بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو

از لجهٔ خاطر به‌در آوردم در دم

غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو

این شعر فرستادم و امید قبولست

جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو

تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر

تا قلعه‌گشایی نه به زورست و به بازو

هم‌کامرواباش به تدبیر و به فرهنگ

هم قلعه‌گشا باش به بازوی و به نیرو