گنجور

 
قاآنی

باز سرسبز شد زمین ز گیاه

همچو اقبال ناصرالدین شاه

سروها گرد سرخ گل گویی

گرد سلطان ستاده‌اند سپاه

خاک خرّم‌تر از هوای بهشت

باد مشکین‌تر از شمال هراه

ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ

باد گسترده در چمن دیباه

تخت‌ کاووس ‌گشته آن ز گهر

تاج طاووس گشته این زگیاه

همه شیر سپید بارد ابر

که چو پستان زنگی است سیاه

کشتی‌ای از بخار را ماند

کش بود پشت باد لنگرگاه

اندرین فصل یارکیست مرا

جانفزا عمر بخش انده‌ کاه

ملک‌العرش دلبران به جمال

ملک‌الموت عاشقان به نگاه

زخ رخشان او میان دو زلف

چون ثوابی میانهٔ دوگناه

یا نه‌ گویی به نزد یک قیصر

دو نجاشی نموده پشت دوتاه

تا بر او چون منیژه دل بستم

گشت افراسیاب دل آگاه

دلم اندر چهِ زنخدانش

همچو بیژن فکند لیک آن ماه

رستمی ‌کرد و با کمند دو زلف

چون ثوابی میانهٔ دوگناه

گاه مستی اگرچه می‌بوسم

لب او را به عنف خواه مخواه

لیک خود هم به میل خاطر خویش

می‌دهد بوسه نیز گاه به‌گاه

خاصه آن ساعتی‌ که می‌شنود

از لب من مدیح شاهنشاه

ناصرالدین شه آفتاب ملوک

زینت ملک و زیب افسروگاه

زیر فرمانش ملک تا ملکوت

شاکر خوانش پیر تا برناه

سطوتش برق و آفرینش‌ کشت

قدرتش‌کهربا وگیتی‌کاه

باد مهرش به هر زمین ‌که وزد

زو دمد تا به حشر مهر گیاه

بر نه افلاک‌گسترد سایه

هرکجا شوکتش زند خرگاه

دی خرد وصف ذات او می‌گفت

که بزرگست و در جهان یکتاه

گفتم آیا توان نظیرش جست

کافرینش بدو برند پناه

لب گزان گفت عقل من که خموش

وحده لااله الا الله

ای ترا خسروان هفت اقلیم

دست برکش ستاده بر درگاه

خلق را پیش از آفرینش روح

داغ مهر تو بود زیب جباه

صوت و حرف و کلام ناشده خلق

ذکر مدح تو بود در افواه

صف جیش تو از فراوانی

از فراهان رسیده تا به فراه‌

بر جمال و جلال و شوکت تو

در و دیوار شاهدند و گواه

روز هیجا که در عروق زمین

بفسرد همچو خون مرده میاه

راه‌گردون شود بنفشه از تیغ

کام‌گردان شود سیاه از آه

همه صد جا ز هول بگریزند

تا نفس از گلو رسد به شفاه

دل ‌گردان ز چاک پیراهن

برجهد چون ز باد بند قباه

تیغ بر روی هم‌ کشند اقران

گرز بر فرق هم زنند اشباه

تو چو خورشید چرخ وقت طلوع

از کمینگه برون شوی ناگاه

خنجری چون ‌جحیم درکف دست

چهره‌یی چون بهشت زیرکلاه

کوه و هامون ز هول حملهٔ تو

پر شود از خروش واویلاه

از هراس سنان تو به سپهر

بازگردد شعاع مهر از راه

شیر آن سان گریزد از سخطت

که ورا سرزنش‌کند روباه

تیغت آن یادگار عزراییل

ملک‌الموت یک جهان بدخواه

تا که بر عمر تو بیفزاید

عمر اعدات را کند کوتاه

ریزد آن قدر خون‌ که چون ماهی

هفت‌ گردون به خون ‌کنند شناه

تو چو اسفندیار رویین تن

گرد کرده عنان اسب سیاه

دشمن دیو خو چو ارجاسب‌

حالش از هیبت تو گشته تباه

اطلس سرخ دم به دم بافند

دشمنانت به خاک معرکه‌گاه

بسکه درخون خویشتن پس‌ مرگ

دست و پا می‌زنند چون جولاه

گرچه‌گیتی بر تو چیزی نیست

هم ز گیتی ترا فزاید جاه

صفر هم هیچ نیست لیک شود

سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه

تا ندارند از ستایش حق

پارسایان پاک دین اکراه

تکیه بر هیچ پادشات مباد

جز به شاهی‌که نام اوست اله

تخت در زیر و بخت در فرمان

نصر همدوش و عافیت همراه

فتحی از نو نموده روز به روز

ملکی از نوگشوده ماه به ماه