چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنهام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمیکند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمیشود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابعاند و او متبوع
به شکل عقرب جرارهایست شمشیرش
که جان نمیبرد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتمکه چه بر خصم میرود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دونپرور
سواد دیده ی حقبین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعلکین توگشت رفعشکن
به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه بهکاخ تو کردهاند نزول
ز هرکناره به قصر تو جستهاند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعتکه دهقان را
به خشکسال ز کشت زمین نامزروع
عجبتر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفلهطبع بود بخردیکه بهر معاش
بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به دونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که میکنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که مینخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملمکه مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
بهشکر آگه خدایت بهخلقخواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
وگر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخندهذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیا که می کند از مشرق آفتاب طلوع
بیار باده و بگذار عذر نا مسموع
حرام نیست به دینِ حکیم خمر بیار
حکیم خود نکند هیچ کار نا مشروع
که را رسد که کند فرق در حلال و حرام
[...]
چو مهر می کند از مشرق پیاله طلوع
شود منور از انوار او جهان مجموع
جهان پیر چو روشن شد از فروغ قدح
چه باک، اگر نکند آفتاب چرخ طلوع؟
جماعتی که به تقوی و شرع می کوشند
[...]
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
[...]
هلال غرّه شعبان ز چرخ کرد طلوع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
به اهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
ز خاک میکده گو تا برد حیات ابد
[...]
به زیر زلف تو رخشنده چهرهٔ مطبوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.