گنجور

 
فضولی

ای لعل سخن گوی تو کام دل زارم

وقتست که کام دل از آن لعل بر آرم

می خواهم از آن لب سخنی بشنوم اما

تا لب بگشایی بسخن صبر ندارم

بگشا بتکلم لب و با من سخنی گوی

کز شوق رسیدست بلب جان فگارم

این جان بلب آمده نذر سخن تست

هرگاه که خواهی تو بگو من بسپارم

این نیز ز ذوق سخن تست که قاصد

آورد پیامی ز تو و برد قرارم

در رشته کارم گره افتاد ز زلفت

لطفی کن و بگشا گره از رشته کارم

با آب حیاتم نبود کار فضولی

من کشته لعل لب جان پرور یارم

 
sunny dark_mode