گنجور

 
سوزنی سمرقندی

نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش

برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش

بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش

کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش

مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش

خواند از گلبن بگلبن یار خود را سوی خویش

تا مرا روز نشاط مهتر خوشخوی خویش

این دهد یاری بمداحی و آن اندر غزل

آب روشن تیره گشت از ژاله ابر بهار

خاک تیره گشت روشن از فروغ لاله زار

ابر نیسانرا ببار آورد در شاهوار

غنچه از شوخی ببر بگرفت آن در را ببار

لاله سیراب در این سانِ پر از رنگ و نگار

درج در شاهوار است از عقیق آبدار

گفتئی لاله است یارب با لب و دندان یار

گر نبودی تیره دل چون خصم دهقان اجل

نرگس خوشبوی باز از خواب خوش بیدار شد

چشم بی دیدار او باز از در دیدار شد

در چمن با شنبلید و با بنفشه یار شد

سبزه چون دیبا و گل چون نافه تاتار شد

بوی و رنگ سنبل و دیباش بستانخوار شد

بوستان آرای هم بزاز و هم عطار شد

ابر نیسان رایگان غواص لؤلؤ بار شد

تا بکف راد ممدوحم زنند او را مثل

افتخار دین علی فرزند فخرالدین خال

آنکه زینت یافت گیتی زو چو رو از زلف و خال

فخر دین خال با قدر سپهر است از کمال

افتخار دین علی چون آفتابست از جمال

زان سپهر سروری و حشمت و جاه و جلال

آفتابی گر چنو پیدا شود نبود محال

آن سپهر بی فنا وین آفتاب بیزوال

تا قیام ساعه باد آن بی غبار این بی زلل

آن خداوندی که طبعش چون بهار آراسته است

سرو بستان سری از جاه او بر خواسته است

از مکاره وز معایب سربسر پیراسته است

دست او از دوستی سائل عدوی خواسته است

روی بخت او همیشه چون مه ناکاسته است

خط امرش حصن امن خلق را پیراسته است

خلق را با بسته چون باران حاجت خواسته است

باد و کف راد او باران و ابل کم ز طل

آن خداوندی که فردوس است ازو شهر نسف

اهل حضرت راست از اقبال او جاه و شرف

بر خلایق ناید از وی جز مراعات و لطف

مردمی از خلق او زاید چو لؤلؤ از صدف

نیست جز وی در صف آزادگی دارای صف

مال دربازد بجود و مردمی از کلک و کف

در هنرمندیست گوئی صاحب رأی خلف

در جوانمردیست گوئی حاتم طی را بدل

مهتری کز وی برونق گشته کار مهتری

مهتران در خدمتش بندند بار مهتری

تازه شد زو سیرت و رسم و شعار مهتری

چون سرای اوست عز و افتخار مهتری

در سرای اوست یکسر گیر و دار مهتری

شد فزون از اعتبارش اعتبار مهتری

شاد و برخوردار باد از روزگار مهتری

تا حسود او شود غمخوار و خوار و باخلل

ای جوانبختی که تخت بختت از کیوان براست

در فلک فرمانبر رأی تو سعد اکبر است

بر بداندیشان تو بهرام کینه گستر است

مجلس بزم ترا خورشید رخشان ساغر است

چون قدح گیری بمجلس زهره چون رامشگر است

چون قلم گیری ترا تیر فلک چون چاکر است

مه بهر ماهی دوره چون نعل زرین پیکر است

بر امید نعل اسب تو گردد لعل

ای یگانه مهتر فرزانه راد بی مثیل

ای کف راد تو ارزاق خلایق را کفیل

در هنرمندی و رادی بی عدیل و بی بدیل

صاحب صمصام را هستی بهم نامی عدیل

افتخار آرد بتو دین جهاندار جلیل

فخر دین بدخواه جاهت را بخواهد مر ذلیل

جاه تو خواهد عریض و عمر تو خواهد طویل

عز و اقبال تو خواهد بی زوال و لم یزل

خاندان فخر دین دایم بتو معمور باد

طبع فخرالدین همه ساله بتو مسرور باد

مردل و چشم ترا از تو سرور و نور باد

مهر تو در دل چنان چون سر دل مستور باد

چشم بد از دوستدار دولت تو دور باد

حاسد جاهت بدل محزون بتن رنجور باد

دهر بر اعدا و بر احباب تو زنبور باد

قسمت این طعن نیش و بهر آن طعم عسل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode