گنجور

 
فضولی

به خود نگذاشتم دامان آن چابک‌سوار از کف

مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف

چو غنچه تنگدل منشین ز نرگس نیستی کمتر

به دور گل منه جام شراب خوشگوار از کف

نمی‌آید ز لیلی این که آید جانب مجنون

مگر بی‌اختیارش ناقه برباید مهار از کف

به دستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده

مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف

بریزد خاک تا رگ‌های دستم نگسلد از هم

نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف

میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون

مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف

نمی‌بینم فضولی را قرار و صبر بی‌زلفش

شدست او را برون سررشتهٔ صبر و قرار از کف