گنجور

 
فضولی

نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش

وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش

کلبه احزان ما باریک شد از دود آه

آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش

حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس

لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش

ای که دارد حقه لعلت دوای درد دل

کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش

می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم

چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش

بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست

شرم دارد از سگت با ناله‌های زار خویش

 
sunny dark_mode