گنجور

 
فضولی

چه عجب گر به دل از تیغ تو بیداد رسد

شیشه را حال چه باشد که به فولاد رسد

هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد

به امیدی که مگر چرخ به فریاد رسد

مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو

نه چراغی‌ست که او را ضرر از باد رسد

اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین

کام خسرو برد آزار به فرهاد رسد

تا رسیدست ز مژگان تو تیری بر من

دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد

ز تو ای شمعِ منّور ، نه چنان شد بغداد؟

که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد

غم غیر تو برون کرد فضولی از دل

که غمی گر رسد از تو به دل شاد رسد

 
 
 
انوری

چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد

چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد

گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال

آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد

چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت

[...]

اهلی شیرازی

چون ننالم که ز عشقم همه بیداد رسد

بجز از ناله زارم که به فریاد رسد

صورت چین که به آرایش نقاش کسی است

کی بزیبایی آن حسن خدا داد رسد

مرهمی نه بدل از خنده شیرین ورنه

[...]

کلیم

نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد

بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد

ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی

کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد

ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او

[...]

صائب تبریزی

تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟

تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد

بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد

دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد

می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه