گنجور

 
فیض کاشانی

دارم از غیبت مهدی گله چندان که مپرس

که چنان زو شده‏ام بی‏سرومان که مپرس

کار تقوی و صلاح و ورع و طاعت و علم

آنقدر روی نهاده است به نقصان که مپرس

جاهل و سفله و بی‏دین همه غالب شده‏اند

اهل ایمان و خرد گشته بدان‏سان که مپرس

من به این دانش ناقص که به خود پندارم

زحمتی می‏کشم از مردم نادان که مپرس

گوشه‏گیری و سلامت هوسم بود ولی

آن‏چنان رونق دینم شده فتّان که مپرس

گفتگوهاست ز رشک و حسد این مردم را

هر کسی را غرضی این که مگو آن که مپرس

سبب غیبت مهدی ز خرد جستم گفت

فیض این قصه دراز است به قرآن که مپرس!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

منم از محنت ایام بدانسان که مپرس

و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس

وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم

بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس

من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان

[...]

جهان ملک خاتون

آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس

واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس

سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد

تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس

مشکل آنست که او فارغ از احوال منست

[...]

حافظ

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس

که چُنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مَپُرس

کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد

که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست

[...]

نظام قاری

دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس

که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس

دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس

شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس

هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار

[...]

جامی

خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس

شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس

یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم

لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس

روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه