گنجور

 
فیض کاشانی

گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی

تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی

گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف

زین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختی

بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن

تشنگان وادیت را در سراب انداختی

شرم بی‌اندازه‌ات سرهای ما افکند پیش

از حجاب خویش ما را در حجاب انداختی

زلف را کردی پریشان پر عذار آتشین

رشتهٔ جان مرا در پیچ و تاب انداختی

بر امید وعدهٔ فردا ز خود راندی بنقد

عابدانرا در ثواب و در عقاب انداختی

عاشق بیچاره را مهجور در عین وصال

چشم گریان سینه بریان دل کباب انداختی

اهل دل را صاف دادی اهل گلرا درُد درد

عاقلانرا در حساب و در کتاب انداختی

فیض گفتی بس غزل هریک ز دیگر خوبتر

حیرتی در طالبان انتخاب انداختی

میشود آخر دلت غواص بحر من لدن

بس در و گوهر که از چشم بر آب انداختی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

[...]

کوهی

زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی

مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی

غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را

چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی

سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا

[...]

فیض کاشانی

بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی

در هویدائیت ما را در حجاب انداختی

پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی

ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختی

روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت

[...]

افسر کرمانی

ای که اندر زلف مشکین پیچ و تاب انداختی

مشک در چین و تو چین در مشک ناب انداختی

آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،

تا که از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی

کشور معموره دل را که دارالملک توست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه