گنجور

 
فیض کاشانی

برفت از برم آن نگار یگانه

دلم شد بدنبال حسنش روانه

سخن از فراقش چه گوید زبانم

تو گوئی کشد آتش دل زبانه

چو حرف گهر بارش از نامه خوانم

گهر میشود اشک من دانه دانه

برون رفت از سینه با کوه اندوه

بدنبال دل میدوم خانه خانه

دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ

بتدریج بی منت و بی گمانه

غم دل نه بگذاشت جای فراغت

عبث مطربم میسراید ترانه

اگر نیستم قابل بزم وصلش

پسندم بود جای در آستانه

بگوشم رسیده است تا قصهٔ عشق

دگر قصها نیست الا فسانه

عبث دست و پا میزنی فیض بشکیب

چه گونه سر آید غم جاودانه

خلاصی میسر نگردد کسی را

که افتد درین قلزم بیکرانه