مرا سودای عشق آئین دین است
همیشه عاشقم کار من این است
دلم شاد است اگر دارم غم عشق
غم عشق ارندارم دل غمین است
بود عشقم بجای جان شیرین
چو عشق از سر رود مرگم همین است
سرم میخانه صهبای عشقست
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
زدولتهای عشق این بس که دلرا
زهر سو دلربائی در کمین است
مرا گر عاقلان دیوانه خوانند
یکی را تا زحشر عشق این است
مرا در عشق باید مرد و جان برد
نجات جان و دل فیض اندرین است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به عادت نیز رامین همچنین است
مرو را دوستدار راستین است
چه چاره مر مرا بختم چنین است
ندانم چرخ را با من چه کین است؟
نظامی اکدشی خلوت نشین است
که نیمی سرکه نیمی انگبین است
چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است
بتی لاغر میان فربه سرین است
که از سودای او خلقی حزین است
چه گویم از میان او؟ که وصفش
برو ز اندیشهی باریکبین است
قبای حسن شد بر قد او ختم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.