گنجور

 
فیض کاشانی

مرا سودای عشق آئین دین است

همیشه عاشقم کار من این است

دلم شاد است اگر دارم غم عشق

غم عشق ارندارم دل غمین است

بود عشقم بجای جان شیرین

چو عشق از سر رود مرگم همین است

سرم میخانه صهبای عشقست

دلم دیوانهٔ عقل آفرین است

زدولتهای عشق این بس که دلرا

زهر سو دلربائی در کمین است

مرا گر عاقلان دیوانه خوانند

یکی را تا زحشر عشق این است

مرا در عشق باید مرد و جان برد

نجات جان و دل فیض اندرین است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
میبدی

چه چاره مر مرا بختم چنین است

ندانم چرخ را با من چه کین است؟

حکیم نزاری

بتی لاغر میان فربه سرین است

که از سودای او خلقی حزین است

چه گویم از میان او؟ که وصفش

برو ز اندیشه‌ی باریک‌بین است

قبای حسن شد بر قد او ختم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه