گنجور

 
فیاض لاهیجی

زلف او هر جانب افکندست دام غمزه‌ای

از نگاهش بزم مستان را پیام غمزه‌ای

در تماشاگاه حسنش بی‌خبر افتاده است

هر طرف نظّاره‌ای در دست جام غمزه‌ای

غیرت او تا چه شورش از کمین آرد برون

پیش او بردیم گستاخانه نام غمزه‌ای

از برای قتل عام روز محشر حسن را

هست پنهان تیغ نازی در نیام غمزه‌ای

دیدة پُر اشک حسرت، سینة پر داغ غم

این چنین فیّاض کم بودی به کام غمزه‌ای