گنجور

 
فیاض لاهیجی

نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد

اجل بی‌تاب می‌گردد که خود را بر نشان بندد

به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد

اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد

به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم

که چون هرگز کسی از شعله مویی بر میان بندد!

نگاه او نهانم می‌کشد در خون و می‌ترسم

که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد

اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد

که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد

ز بس موج سرشکم گوهر ارزان کرده می‌ترسم

فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد

متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که می‌خواهد

چمن آیین عید جلوة آن دلستان بندد

نگیرد تا اجازت از رخش مشّاطة گلشن

طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد

خوش آن عزّت که پیشش چون کمر بر بستگان فیّاض

گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد