گنجور

 
فیاض لاهیجی

عشوه‌اش چون در چمن آیین لطف و ناز بست

رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست

بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت

قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست

کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن

بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست

نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار

رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست

از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد

لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست

گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد

می‌توان خود بر کمان تیری به این انداز بست