گنجور

 
فیاض لاهیجی

ناز آتش، غمزه آتش، خویِ سرکش آتش است

پای تا سر آتش است آن مه ولی خوش آتش است

آن شکارافکن دگر آتش به صحرا می‌زند

برز بر خود آتش و در زیرش ابرش آتش است

مرغ تیرش بال و پر ترسم بسوزد از غضب

تا نگاهش بر کمان افتاده ترکش آتش است

کم بود آشفتگان را یک نفس بی‌هم قرار

حسرت زلف تو در جان مشوّش آتش است

نالة من می‌تواند چرخ را از پا فکند

آه سرد من برین سقف منقّش آتش است

عشق در هر سر که افتاد کار خود را می‌کند

هیزم از خارست از چوب گل آتش آتش است

بسکه بی‌آن آتشین رخ ناخوشی‌ها دیده است

آنچه اکنون می‌کند فیّاض را خوش آتش است

 
sunny dark_mode