گنجور

 
فرخی سیستانی

همی روم سوی معشوق با بهار بهم

مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم

همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست

بهار من دو شود چون رسم به روی صنم

مرا بتیست که بر روی او به آذرماه

گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم

به هیچ رویی باروی آن نگار مرا

اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم

مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی

کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم

عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر

ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم

امیرعالم عادل برادر سلطان

کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم

برادر ملکی کز همه ملوک به فضل

مقدمست چو آدم از انبیا به قدم

برادرست ولیکن بوقت خدمت او

هزار بار همانا حریص تر ز خدم

چنان شناسد کز دین همی برون آید

هر آنکسی که زامرش برون نهاد قدم

دو روز دور نخواهد که باشد از در او

اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم

امیرگر چه که مخدوم کهتر ملکست

همی بخدمت او شاد باشد و خرم

براه رایت او پیشرو بودهر روز

چو پیش رایت کاووس رایت رستم

زبار خدمت اوبا مراد هر روزی

شکفته باشد چونانکه بوستان از نم

کجا نبرد بود در فتد میان سپاه

چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم

بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند

جهان نماید چون گلستان زرنگ علم

زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه

هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم

زبان گردان گویا شود به دار و بگیر

دل دلیران مایل شود به جور و ستم

رخ گروهی گردد ز هول چون دینار

لب گروهی گردد زبیم چون درهم

چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب

زهیچ جانور از بیم بر نیاید دم

مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم

بدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقم

بیک دو گشت که بر گردد اندرون مصاف

ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم

بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس

سنان نیزه او از وجود سوی عدم

بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار

هزبر و ببر برون آرد از میان اجم

زبیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب

پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم

بدینجهان نشناسم کمانوری که دهد

کمان او را مقدار خم ابرو خم

به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد

همان کند که به سوزن کنند با بیرم

بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان

ازین ستوده ترو چیره تر بکار قلم

مقدمست بفضل و مقدمست به علم

چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم

هر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهی

تمام یابی ار آن خسرو ستوده شیم

حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود

اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم

همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی

مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم

همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان

چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم

همیشه تا که بودنام از شهادت و غیب

همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم

امیر باد بشادی و باد بر خور دار

ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم

گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست

نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم

درین بهار دلارام شاد باد مدام

کسی که شاد نباشد بدونژند و دژم