گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

کسی که دل ز سر زلف مشک‌سای تو بست

امید جان به لب لعل جان‌فزای تو بست

غریب کوی تو شد دل بپرس گه گاهش

چرا که رخت سفر از وطن برای تو بست

نگر تموج خون خواست نقش بند ازل

چه نقش هاست که بر لعل گون قبای تو بست

کشای چشم ترحم به سوی مقتولت

که دیده از چمن دهر از جفای تو بست

به باغ وصل مکن دلکشای بیش ای گل

چو غنچه هر که گره در دل هوای تو بست

چراست پای تو خون مرغ نامه بر گویا

سپهر نامه خونین دلم به پای تو بست

به شام هجر چو پروانه سوختی فانی

مگر که شمع سپاه از پی فنای تو بست

 
 
 
حافظ

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست

گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قَصَبِ نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

[...]

جامی

چو نقشبند ازل نخل دلربای تو بست

دل شکسته عشاق در هوای تو بست

پی عبادت صاحبدلان دوصد محراب

به جلوه گاه بتان نعل بادپای تو بست

تنت ز بستن بند قبا گرفت آزار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه