ای نسیم صبحگاهی بر تو جان افشان کنیم
گر کنی آگه ز حالم خواجه نصرالله را
آن سرافرازیکه دائم دارد اندر شکر خویش
فیض ابر دست او رطب اللسان افواه را
و آنکه با تدبیر رأی او توان گفتن کنون
کز کتان دست تعدی هست کوته ماه را
چون ببوسی خاک درگاهش اگر فرصت بود
عرضه دار احوال این داعی دولتخواه را
گو بسا ابن یمین را آرزو بودست آنک
توتیای دیده سازد خاک آن درگاه را
این زمان چون گشت ممکن یافتن مطلوب خویش
لطف کن بهر رهی بگشا بدرگه راه را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به ستایش نسیم صبحگاهی و خواجه نصرالله میپردازد. شاعر از نسیم میخواهد که حال او را به خواجه نصرالله منتقل کند، کسی که همیشه در حال شکرگزاری است و فیض او به کلام بخشندگی میبخشد. همچنین اشاره به تدبیر خواجه دارد که مانع از تعدی و آسیب میشود. شاعر از نسیم میخواهد که در صورت امکان، برای او فرصتی فراهم کند تا بتواند بر خاک درگاه خواجه بوسه بزند و احوال خود را به او عرضه کند. در پایان، شاعر آرزو میکند که با کمک نسیم، راه ورود به درگاه خواجه را بیابد.
هوش مصنوعی: ای نسیم صبحگاهی، میخواهیم جان خودمان را نثار تو کنیم اگر از حال و روز خواجه نصرالله باخبر باشی.
هوش مصنوعی: آن کسی که همیشه در حال مراقبت و شکرگزاری به خاطر نعمتهایش است، مانند ابر رحمت میبارد و زبانها را به سخن وادار میکند.
هوش مصنوعی: کسی که با هوش و تدبیر عمل میکند، میتواند بفهمد که اکنون دیگر از دست تعدی و آسیب، برکت و نعمتهای زندگی کوتاه شده است.
هوش مصنوعی: اگر فرصت داشتی، هنگام بوسیدن خاک درگاه او، حال و احوال این کسی که خواهان قدرت و دولت است را بیان کن.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد آرزو دارند که مانند خوردن آبنبات و شیرینی، چشم خود را به خاک آن درگاه بمالند و به آن مکان تقدس ببخشند.
هوش مصنوعی: این زمان که امکان رسیدن به خواستهام فراهم شده است، لطف کن و راهی به سوی درگاه خود باز کن.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را
شاه نیکو روی نیکوعهد نیکوخواه را
خواست یزدان تا ز نسل شاه بنماید به خلق
چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه را
خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری
[...]
شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
[...]
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
مرد نابینا ببیند باز یابد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
دلبرا شاها ازین پنجاه بفکن آه را
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا
[...]
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
حد و اندازه ندارد نالهها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.