گنجور

 
بلند اقبال

دین ودل برده ازکفم صنمی

که به بزمش رهم نداده دمی

گفتمش هیچ نیست در تو وفا

گشت خندان وگفت هست کمی

گفتم از دوریت هلاکم گفت

از هلاک توباشدم چه غمی

گفتم از رهروان عشق توام

گفت چه باشدت به هر قدمی

گفتم او را ستم مکن گفتا

نیست عاشق که ترسد از ستمی

شکوه ها گفتم از قضا وقدر

گفت کم گو سخن ز بیش وکمی

نه عجب گر شوم بلند اقبال

التفاتش اگر کندکرمی

 
sunny dark_mode