گنجور

 
بلند اقبال

گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی

داغی به دل زارم از این درد نهادی

بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود

بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی

دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی

از ما نکنی یاد وشب وروز به یادی

من آدمی این سان به جهان هیچ ندیدم

در حسن ولطافت به یقین حور نژادی

با مادر آن شوخ بگوئید که خود گو

گر حور نیی بچه حور از چه بزادی

من قند به شیرینی آن لعل ندیدم

پستان مگر از شهد به لعلش بنهادی

من هر چه زیاد از توکنم وصف چو بینم

از وصف من وصد چومن از حسن زیادی

با درد وغم عشق رخت خرم وشادم

گر از غم و درددل من خرم و شادی

اقبال بلنداست کسی را که تو با او

بنشستی ومی خوردی وهی بوسه بدادی

 
sunny dark_mode