گنجور

 
بلند اقبال

در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو

بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو

پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره

یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو

در آتش عذارت زلفت بود سمندر

از سوختن سیه شدهمچون پر پرستو

جنگ ار به مانداری داری ندانم از چیست

تیر وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو

جز چشم تو که کرده است صید دلم که دیده

در روزگار شیری گردد شکار آهو

دیدی که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو

دادی به دست مستی خنجر ز چشم ابرو

تا درکنار گیرم شاید سهی قدت را

از آب چشمه چشم گردیده دامنم جو

گنج وصالت از رنج ما را به دست ناید

کاری مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو

دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران

ای روبهشتی از چیست برمن نیفکنی خو

گوید که خواجه ماست الحق بلنداقبال

شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode