گنجور

 
بیدل دهلوی

هر چند دورم از چمن جلوه‌گاه او

میخانه است شوق به یاد نگاه او

دارم دلی به سینه‌ کز افسون نرگست

فیروز نیست سرمه به روز سیاه او

آنجا که از اسیر تو جرأت طلب‌ کنند

جز شرم نیستی‌که شود عذر خواه او

خوبی ز الفت ذقنت ره به در نبرد

یوسف از آن‌گریخت در آغوش چاه او

غافل ز خط مباش‌که صفهای ناز حسن

درهم شکسته است غبار سپاه او

در وادیی که شرم نقاهت گشوده است

بر چشم نقش پا مژه پوشد گیاه او

محتاج عرض نیست شکوه غرور عشق

گردون چو آستین شکند دستگاه او

نقش قدم نگشته مسیر نمی‌شود

آیینه داری سر تسلیم راه او

بر سرکشان چرا نفروشیم ناز عجز

ما را شکسته‌اند به یاد کلاه او

شمعی ‌که محو انجمن انتظار توست

آیینه بر سر مژه بندد نگاه او

بیدل به یاد سرو تو در خون تپید، لیک

موزون نگشت یک الف از مشق آه او

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
محتشم کاشانی

آن منتظر گدازی چشم سیاه او

جانیست در تن نگه گاه‌گاه او

خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم

دیدن به دست میل عنان نگاه او

در عین بسملم در انکار اگر زند

[...]

جویای تبریزی

مستغنی از می آیم ز جان نگاه او

ما را بس است کاسهٔ چشم سیاه او

ارباب جستجوی، به راهش سپرده اند

آن را که نیست دیدهٔ بینش به راه او

بدمستیی که چشم تو دیشب به کار برد

[...]

بیدل دهلوی

کو عبرت آگهی‌ که به تحقیق راه او

جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او

چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی

کزاشک تیغ آب دهد برق آه او

مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد

[...]

صغیر اصفهانی

بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او

آن کن که به شود ز تو حال تباه او

از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو

گردد رها ز شصت خدا تیر آه او

بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه