گنجور

 
بیدل دهلوی

خلوت‌پرست گوشهٔ حیرانی خودیم

یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم

ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست

مشتی غبار عالم ویرانی خودیم

لاف بقا و زندگی رفته نازکیست

لنگر فروش کشتی توفانی خودیم

موگشته‌ایم و نقش خیال تو مشق ماست

حیران صنعت قلم مانی خودیم

پر هرزه بود چشم‌گشودن دین بساط

چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم

جمعیت از غبار هوای رمیده است

صبح جنون بهار پریشانی خودیم

چون اشک راز ما به هزار آب شسته‌اند

آیینهٔ خجالت عریانی خودیم

خاک فسرده خواری جاوید می‌کشد

عمریست پایمال تن‌آسانی خودیم

دیوار رنگ منع خرام بهار نیست

ای خام فطرتان همه زندانی خودیم

بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس

عمریست درکمند پرافشانی خودیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اسیر شهرستانی

عقلیم و طفل مکتب نادانی خودیم

گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم

ما را به خاک رهگذری کرد روشناس

در زیر بار منت پیشانی خودیم

طعن حسود بت پی آزار ما کم است

[...]

بیدل دهلوی

عزت‌ کلاه بی سر و سامانی خودیم

صد شعله نازپرور عریانی خودیم

آیینه نقشبند گل امتیاز نیست

محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم

گوهر خمار بستر و بالین نمی‌کشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه