گنجور

 
بیدل دهلوی

اگر ساقی ز موجِ باده بندد رشتهٔ سازم

رساند قلقلِ مینا به رنگِ رفته آوازم

عروجِ خاکساران آن‌قدر کوشش نمی‌خواهد

چو گرد از جنبشِ پایی توان کردن سرافرازم

مباش ای آرمیدن از کمینِ وحشتم غافل

کفِ خاکسترم بی‌بال‌وپر جمع‌ست پروازم

نگاهِ چشمِ عبرت جوهرِ آیینهٔ یأسم

گسستن‌ها ز پیوندِ جهان تاری‌ست از سازم

نفس تا بال بر هم می‌فشاند ناله می‌گردد

ز استغنای نومیدی بلندافتاده اندازم

ز اسرارِ محبت صافیِ آیینه‌ای دارم

که نتواند به جز حیرت‌نمودن چشمِ غمازم

قدح‌پیماییِ الفت ندارد رنجِ مخموری

ز بس گردیده‌ام گردِ سر او نشئهٔ نازم

کمالِ من عروجِ پایهٔ دیگر نمی‌خواهد

همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم

وبالِ عشرتم یارب نگردد قیدِ خود داری

که من با لغزشِ پا همچو طفلِ اشک ‌گلبازم

هوای نارسا را نیست جز شبنم گریبانی

ز خجلت آشیان‌سازِ عرق‌ گردیده پروازم

به سامانِ شکستِ رنگِ من خندیدنی دارد

به رنگی ناله سر کردم‌ که‌ کس نشنید آوازم

نی‌ام چون موج‌ جولان‌جرأتِ آزارِ کس بیدل

شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ می‌تازم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

همین شعر » بیت ۱

اگر ساقی ز موجِ باده بندد رشتهٔ سازم

رساند قلقلِ مینا به رنگِ رفته آوازم

طغرل احراری

خوشم طغرل من از مضمون بانگ قل قل بیدل

اگر ساقی ز موج باده بندد رشته بر سازم!

مولانا

همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم

کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد

مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم

دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من

[...]

حکیم نزاری

فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم

نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم

به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم

به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم

چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم

[...]

امیرخسرو دهلوی

ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم

چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم

همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی

چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم

غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو

[...]

اوحدی

نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم

اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش

که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی

[...]

جهان ملک خاتون

بگفتی هم شبی جانا نظر بر حالت اندازم

ز روی مردمی یک دم به حال دوست پردازم

بیا دست دلم گیر و شبی از وصل ای دلبر

میان جان من بنشین که سر در پات اندازم

هوای کوی وصل او بلند افتاده است ای دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه