گنجور

 
بیدل دهلوی

ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام

همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام

موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت

قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام

بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند

یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام

گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند

می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام

داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش

رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام

در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست

تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام

بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم

من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام

نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی

ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام

اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد

بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام

دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست

خاک بر سرکرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام

بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

هیچ می دانی که دیشب در غمش چون بوده ام

مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده ام

بسکه آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق

آسمانی در هوا از دود دل افزوده ام

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته ام

[...]

جویای تبریزی

فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام

تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام

بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن

از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام

بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان

[...]

بیدل دهلوی

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام

همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام

از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه

اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام

در خیالت حسرتی دارم به روی‌کار و بس

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه