گنجور

 
بیدل دهلوی

فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را

به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را

چوگل‌دروقت پیری می‌کشی خمیازهٔ‌حسرت

مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را

نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن

مبادا با خدنگیها بدل سازی‌کمانی را

چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی

عدم باش و غنیمت‌دار خورشید آشیانی را

غرور و فتنه‌ها در سر سجود و عافیت در بر

زمین تا می‌توانی بود مپسند آسمانی را

شد از موج نفس روشن‌که بهرکشت آمالت

ز مو باریکتر آبی‌ست جوی زندگانی را

لب زخمم به موج خون نمی‌دانم چه می‌گوید

مگرتیغ تو دریابد زبان بی‌زبانی را

سبکروحی چو رنگ‌ عاشقان دارد غبار من

همه‌گر زر شوم بر خویش نپسندم‌گرانی را

چمن‌پرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم

که چون طاووس در آیینه‌گیرم پرفشانی را

به مضمون‌کتاب عافیت تا وارسی بیدل

به رنگ سایه روشن‌کن سواد ناتوانی را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۷۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

حکیم نزاری

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

نظیری نیشابوری

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

کلیم

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه