گنجور

 
بیدل دهلوی

کار دنیا بس که مهمل‌ گشت عقبا ریختند

فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند

بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض

شد پری بی‌ بال و پر چندان‌ که مینا ریختند

سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود

از شکست رنگ همچون ‌گل سراپا ریختند

ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی

رفت ‌گرد ما ز خود جایی‌ که صحرا ریختند

در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی

طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند

هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست

بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند

بی‌دماغی محفل‌‌آرای جنون شوق بود

سوخت‌ حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند

رنگ تحقیقی نبستم زان‌ حنای نقش پا

این قدر دانم ‌که خونم را همین جا ریختند

ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست

کشت بسمل تا شود سیراب ‌، خون ها ریختند

عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت

ساحل ‌گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند

تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن

کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند

اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد

ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند

لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند

من کشیدم بی تأمل باده منصور را

ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند

شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر

[...]

جویای تبریزی

می به جام گل از آن رخسار زیبا ریختند

رنگ سرو از سایهٔ آن قد رعنا ریختند

خلوت دل روشن از فیض ریاضت می شود

شمع این بزم از گداز پیکر ما ریختند

خواستم تا در خیال آرم شکوه عشق را

[...]

بیدل دهلوی

تا به عالم‌، رنگ بنیاد تمنا ریختند

گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند

واپسی زین‌ کاروان چندین ندامت بار داشت

هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند

گنج‌ گوهر شد دل قومی ‌که از شرم طلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه